مقاله
رژيم يا اختلالات رفتاری تغذيه؟ لینک در کاپوچینو    pdf


PhotoBlog: Droplets on the spiderweb


 

کوزه خانوم

 

English Blog     Photo Blog    Galleries    Archive     Email    About Me    Main Page

Wednesday, August 11, 2004

● من مجبور شدم به دلايل فنی به اينجا اسباب کشی کنم. لطفا آدرس لينک هاتون رو تغيير بدين.

|
........................................................................................


Thursday, August 05, 2004

یه خونواده بزرگ مهاجر

دارم کم کم به این نتیجه میرسم که وبلاگ هم مثل خونه آدم میمونه. من که همش دارم توی خونه ام اثاث هام رو جا به جا میکنم که خونه ام خوشگل تر و راحت تر بشه یهو به خودم اومدم و دیدم که با وبلاگ بیچاره ام هم دارم همین کار رو میکنم!

دیشب جاتون خالی یه سری از دوستا اومده بودن اینجا. یه سری مال برزیل بودن و یه سری هم کانادایی. وقتی فکرشو میکنم بیشتر دوستای خوبمون غیر آمریکایی هستن. ممکنه دلیلش این باشه که آمریکایی ها دلیلی نمیبینن که با ماها معاشرت زیاد کنن. تو ممکت خودشون هستن و خوب دردسر برقراری ارتباط با آدمهایی که همزبونشون نیستن رو ندارن. نه که اصلا آدمهای بدی باشن یا ما رو تحویل نگیرن ها. اصلا. ولی خیلی به سختی میشه باهاشون دوستی ایجاد کرد. من اوایل فکر میکردم که من اینطوریم یا مثلا فرهنگ من زیاد به مال اونا شبیه نیست ولی بعد دیدم که بقیه ملیت ها هم همین مشکل رو دارن. از طرف دیگه ما مهاجرا خیلی خودمون با هم دوست میشیم و جالبیش اینجاست که اختلافهای سیاسی کشورها هم در اغلب موارد به فراموشی سپرده میشه. مثلا من الان دوستای نزدیکی از خیلی جاهای دنیا دارم: هند, پاکستان, فرانسه, آلمان, ایتالیا, کانادا, چین, پورتو ریکو, برزیل, آرژانتین, ترکیه, ژاپن, نیوزلند, اسراییل, تایوان , اسپانیا و جاهای دیگه.
با این همه فرهنگ های مختلف بازم همه ما اینقدر چیزای مشترک داریم که از صحبت با هم لذت میبریم و دلمون برای هم تنگ میشه. همه ما در اینکه مجبوریم برای دوست یابی تلاش کنیم هم با هم مشترکیم. برای همین هم ضعف های کوچیک رو راحت تر میتونیم به هم ببخشیم. همه مون مثل یه خونواده بزرگ مهاجر میمونیم که میخواد تو کشور میزبان جایی برای خودش دست و پا کنه.

حالا اگه این دولت مردان سیاسی رو هم یکی یه سری بفرستن دوره مهاجرت شاید گفتگوی بین تمدن ها آسون تر شه و بدبختیای دنیا کمتر.


Excerpt:For me it needs more effort to communicate with the Americans compared to people with other nationalities. Part of it I think is because the Americans are already in their comfort zone. There is no need for them to change. Where as we immigrants share the same feelings of loneliness with each other.



|
........................................................................................


Tuesday, August 03, 2004

تغيير جنسيت

اين مقاله رو حتما بخونين خيلی جالبه. اين ينگه دنيا مردم دارن نم نمک ياد ميگيرن که هرچيزی ضد عرفه, ضد اخلاق نيست. تو ايران هنوز ما با فهم آزادی فردی مشکل داريم چه برسه به اجراش.
باز خوبه که اين خانم ملک آرا داره يه کارايی ميکنه طبق اين مقاله وگرنه اين بيچاره ها چيکار کنن؟ ما آدمها يه بار که بيشتر دنيانمياييم, اگه قرار باشه اون يه زندگی رو هم به نفرت از خودمون سپری کنيم بايد خيلی دردناک باشه.


Excerpt:I think this article is very very interesting. Maybe you could let me know what you think and then we could have a discussion in the comments part
As Repression Lifts, More Iranians Change Their Sex

|
........................................................................................


Monday, August 02, 2004

اسب فروشی و...

جای شما خالی شنبه رفتم حراجی اسب! نه که حالا اصلا بلد باشم که سوارشون بشم ها! ولی دوستم سوارکاره و منو برد :)
چه چتری های خوشگلی داشتن این اسب ها. من تا حالا فقط شمال اسب سوار شده ام. اونارم که میگن اسب نیست در واقع قاطرن بیشتر. چمیدونم والا.
ولی اینایی که شنبه دیدیم اسب وحشی بودن و از کالیفرنیا آورده بودنشون برای فروش. عکساشونو گذاشتم اینجا. عکس زیاد گرفتم ولی خیلی خوب نشدن, نور خیلی بد بود.
یه کره اسب دیدم کسی برای دخترش خرید 125 دلار که خوب اصلا گرون نیست ولی چون اسبا وحشین باید کلی هم پول مربی براشون داد. جماعتی که اومده بودن اسبا رو ببینن بیشتر تیپ کشاورزی بودن و فکر میکنم اسبها رو برای کارهای مزرعه شون میخواستن. آدم این طبقه آمریکا رو میبینه خیلی متاسف میشه. اینا همه شون با همون زندگی کشاورزی میتونن تلویزیون و غیره برای خونه شون بخرن, بالاخره هرچند هم طول بکشه ولی صاحب خونه میشن و همه شون هم اقل کم یه دونه ماشین دارن, درس هم که بالاخره میخونن, حال اینکه ما...

**با اینکه خیلی وقته متوجه شدم که خارجیا با ما در خیلی مسایل فرق دارن ولی هنوزم یه چیزایی رو که میبینم تعجب میکنم. من با دو تا خانواده که هر دوتاشون زن و شوهر جوونن دوستم.
گروه اول اهل ورمانت هستن که از ایالت های بسیار روشن فکر آمریکاست. گروه دوم اهل کانادان. اگر فیلم معروف مایکل مور: بولینگ برای کلمباین رو دیده باشین این دوستای من اهل همون شهر کوچیکین که درست اونور آب از میشیگانه و آمار خشونت توش تقریبا صفره.
القصه, هر دو گروه از دبیرستان با هم دوست دختر پسر بودن. گروه اول پسره یه کم تنبل بوده از لحاظ درسی ولی عاشق آشپزیه و خیلی هم خوش سر و زبونه و خیییلی پسره خوبیه. دختره الان داره دکترا میخونه. پسره بعد از اینکه چند سال تلاش میکنه که درس خون بشه فایده نمیکنه و آخرش از دانشگهاه انصراف میده. الانم توی مغازه فتو کپی کار میکنه. صبحها زنشو میبره سر کار, بعد از ظهر با هم بر میگردن و بعد شوهره غذا درست میکنه. انقذر هم با هم خوش و خرمند که نمیدونین.

گروه دوم پسره داره دکترا میخونه و دختره لیسانسه که خوب تا اینجاش معمولیه. جای عجیبش اینجاست که ما خواهر و شوهر خواهرش دختره رو در یه مراسمی دیدیم و هر دوتاشون کلی خوشگل و خوشتیپ بودن و آخر فهمیدیم که پسره آتش نشانه و دختره رو هم نمیدونم.

حالا تو ایران عمرا اگه همچین چیزایی بشه دید. اینجا مردم برای دل خودشون زندگی میکنن. اگه با هم حال میکنن دیگه کار ندارن که منصب اجتماعی طرف چیه یا فلان خاله خانباجی چی فکر میکنه.

به نظر من که باید ازشون یاد بگیریم.

*** فتو گالری رو هم دوباره عوض کردم. از پیشنهادای همه تون ممنونم. سعی کردم که همه شو انجام بدم. اگه بازم چیزی به فکرتون میرسه حتما بگین. عکسهای جدید هم داره. برای هر عکسی هم یه جای کامنت گذاشتم.

**** زیتون جون, از عکس دریا خیلی ممنون. گفتم اینجا تشکر کنم دوباره که خواننده ها هم دریا رو ببینن :)


Excerpt: People in USA live their lives as they wish I think. They don't really care about others. Whereas for we Iranians, pleasing others has become part of the culture. Sometimes this effort to please the rest of the world could hold you back from finding your true self and needs.

|
........................................................................................


Sunday, August 01, 2004

|
........................................................................................


Saturday, July 31, 2004

اشتباه-2

● راجع به پست قبلیم فکر کردم. احتمالا دلیلش این بوده که دنیا رو خیلی سیاه و سفید میدیدم. حال اینکه دنیا صفر و یک نیست. هیچ کس صد در صد درست یا صد در صد غلط نمیگه. حالا من لابد با خودم اینجوری فکر میکردم که اگه من اشتباهی مرتکب بشم به جرگه آدمای بد میافتم و چیز خوبی نیست.
یه خاطره براتون بگم که البته موجب شرمساریه!
یادمه که همیشه تو دبستان و بعد در دوران راهنمایی من عشقم این بود که معلممون وقتی ورقه منو صحیح میکنه اشتباهی به من نمره زیادی بده که بعد من برم بهش بگم که بهم زیادی داده و اون بفهمه که من چه آدم خداییم!!! معمولا هم معلمها نه تنها خوششون میومد بلکه برای تشویق هیچ وقت نمره ای رو که زیادی داده بودن کم نمیکردن.
یا مثلا کلاس اول که یادتونه؟ مبصر پای تخته خوبها و بدها مینوشت. من که همیشه انقدر آروم و بی دردسر بودم که اتوماتیک میرفتم تو خوبها! یه بار آخر کلاس داشتم با یکی حرف میزدم و مبصرمون گفت کوزه چقدر شلوغ میکنی و منو فرستاد تو بدها با دو سه تا ضربدر جلوی اسمم!!! من تا مدتها خجالت میکشیدم مبصرمون رو نگاه کنم از شرمندگی جزو بدها بودن!!!

|
........................................................................................


Thursday, July 29, 2004

اشتباه

● قبلا که جوون تر بودم:) همه فلسفه زندگی ام این بود که به خودم فشار بیارم که درست ترین تصمیم ممکن رو در لحظه بگیرم. از اقرار به اشتباه متنفر بودم.
الان دیگه اون قدر هم به خودم سخت نمیگیرم. در درست کردن اشتباه هم لذتی هست که در کار درست را از اول کردن نیست!


|
........................................................................................


Wednesday, July 28, 2004

چهار فصل

من هیچ وقث از اون دخترا نبودم که هفته ای یه دونه دوست پسر عوض کنم. همیشه هم وقتی با کسی هستم, تمام و کمال باهاشم. با  اینکه آدم سخت گیری نیستم ولی یه سری اصولی هم برای خودم دارم که بهشون پا بندم. مثلا مهم ترین اصل دوستی برای من اینه که به دو طرف رابطه اجازه داده بشه که خودشون باشن.  دوست پسر گرفتن برای  من چندان فرقی با شوهر کردن نداره برای این که در قاموس من, اگه من تصمیم میگیرم که طرف رو به حریم خصوصی خودم راه بدم اون وقت دیگه چه فرقی میکنه که از لحاظ قانونی با من چه نسبتی داره؟ مهم اینه که ما اوقات زیادی از زندگیمون رو با هم خواهیم گذروند و تاثیر گذاریمون روی هم زیاد خواهد بود. 
اينم همين الان بگم که منظورم از اينکه ميگم هر هفته دوست پسر عوض نمی کردم اصلا جا نماز آب کشی و اين حرفها نيست بلکه فقط ميخوام بهتون بگم که من چطور آدميم. من دوستای خيلی خوبی هم داشته ام که ديدشون با من متفاوت بوده. همه اش بسته به اينه که تو رابطه مون دنبال چی هستيم.
دفعه اول به دومی که دوست پسر عوض کردم و احساس کردم که طرف مقابلم رو واقعا دوست دارم انگار با پتک خورد تو سرم و تا مدتها گيج ميزدم. دليلش اين بود که همون احساساتی رو که برای نفر قبلی داشتم, عينا تجربه کردم.وقتی ميديدمش همونجوری خوشحال ميشدم, وقتی نميديدمش همونطوری دلم تنگ ميشد. وقتی يه اتفاق جالبی برام ميافتاد همونقدر عجله داشتم که بهش بگم. وقتی از دل نگرانی ام ميگفتم همون حس رو داشتم.
خلاصه, من بی تجربه که فکر ميکردم با آدم جديد همه چی عوض ميشه کلی تعجب کرده بودم. ولی بعدا به مرور فهميدم که من همون حس ها رو دارم چون من فقط يک جور ياد گرفته ام که دوست بدارم.
پس اينکه من همون عواطف رو دوباره از نو تجربه کنم يعنی اينکه واقعا با درون خودم مرتبط بوده ام و عشق رو همونجوری که برای شخص من تعريف ميشه از نو زندگی کرده ام. برای همينم کم کم خيلی از اين احساس خوشم اومد.
آدم تو حوالی بيست سالگی يه سری تغييرات بزرگی ميکنه. فکر ميکنه اتفاقاتی که براش افتاده و تجربه هايی که داشته تو هفت آسمون تکه و آدم همه چی رو بهتر از باقی دنيا ميفهمه. بعد دوباره حدود بيست و سه چهار سالگی از اول همينطوری ميشه!
 الان من دوباره در بيست و هشت سالگی تغيير رو در همه وجودم احساس ميکنم. حس ميکنم کمی افتاده تر شدم و خيلی عاقل تر :) احساساتم معقول ترند و خيلی بيش از پيش ميدونم که از خودم و زندگيم چی ميخوام. دوست داشتن هام رو تحميل نميکنم و دوست داشته شدن رو با آغوش باز پذيرا هستم. خيلی حس خوبی دارم نسبت به خودم و اطرافيانم.حالا منتظرم ببينم دفعه بعدی که همچين حسی بکنم چند سالمه! 
 
***Photo blog is updated***

|
........................................................................................


Tuesday, July 27, 2004

گالری عکس

● من دو روزه  که دارم تو سر خودم میزنم که گالری عکس برای خودم درست کنم. همه عکسهایی که دوست داشتم رو هنوز نذاشتم, فقط بعضیاشو. حالا من چون خیلی آماتورم اگه لطف کنین و بهم بگین راجع بهشون چی فکر میکنین خیلی ممنون میشم :)
به گالری عکس کوزه خوش اومدین

|
........................................................................................


Friday, July 23, 2004

سی روش برای کاهش استرس!

● ۱. با صدای بلند بخندين! اگه سخته از لبخند شروع کنين بعد کمی بيشتر, آفرين حالا دارين قهقهه ميزنين!
۲. برای يکی جوک تعريف کنين
۳. برين يه ماساژ خوب بگيرين
۴. اگه حياط دارين برين گلکاری
۵. سعی کنين يه پازل رو حل کنين
۶. شروع کنين به حفظ کردن يه شعر
۷. صورتتون رو ماساژ بدين
۸. با آدمايی که دوستشون دارين حرف بزنين
۹. بنويسين که از چی ناراحتين
۱۰. حموم کنين
۱۱. به يه دوست قديمی زنگ بزنين
۱۲. از يه درخت برين بالا!
۱۳. نقاشی کنين
۱۴. برين کوه
۱۵. برين پياده روی
۱۶. اگه راست دستين شروع کنين همه چی رو چپ دست انجام بدين و به عکس
۱۷. اگه گريه تون مياد حتما گريه بکنين!
۱۸. آواز بخونين!
۱۹. دوربينتون رو بردارين و بزنين به کوه و کمر و از همه چی عکس بندازين
۲۰. کمد لباساتونو مرتب کنين!
۲۱. اگه گيتار, پيانو, طبل, دنبک يا هرچی ديگه بلدين معطلش نکنين!
۲۲. پاهاتونو بکنين تو آب گرم و بعد يه پديکور جسابی خودتونو مهمون کنين! (اين البته مال خانوماست بيشتر ولی روشن فکر باشيد! آقايون عزيز اگه يواشکی هم ميخواين امتحان کنين... خيلی کيف ميده!)
۲۳. يه فيلم خنده دار ببينين
۲۴. صورتتون رو با آب سرد بشورين
۲۵. خمير بازی کنين
۲۶. اگه تو راحين که برين خونه, يه مسير ديگه رو انتخاب کنين
۲۷. دو دقيقه سر جاتون وايسين و هيچ کار نکنين!
۲۸. شنا کنين
۲۹. نفستونو حبس کنين! نه خيلی طولانی البته!
۳۰. برين دوچرخه سواری
|

Updates!!!

|
........................................................................................


Wednesday, July 21, 2004

حکايت بهشت و بارون

  چند وقت پيش اينجا دوباره هوا بارونی بود. برای چندمين روز متوالی.برای اونايی که نميدونن بگم که ما اينجا يه زمستون خيلی سرد و طولانی داريم. هوا گاهی به منهای سی درجه سلسيوس ميرسه و دلت نميخواد از زير پتو بيايی بيرون. تابستون بسيار سرسبز و زيباست و خوش آب و هوا ولی کوتاه.خلاصه بعد از يک زمستون سرد و طولانی هيچ چيز قدر آفتاب گرم نميتونه آدمو خوشحال کنه و وقتی می ببينی تابستون شده ولی همه اش بارون مياد آدم کمی حرصش ميگيره!

به هر حال  يه روز غروب تابستون رو تصور کنيد که چندين روز پشت هم بارون اومده وآدم دلش برای يه چيکه خورشيد لک زده.

 دوستم در حاليکه داشت تو لباسای خيسش ميلرزيد با ناراحتی برگشت يه بد و بيراهی به بارون گفت. اومدم از دلش در بيارم با شيرين زبونی گفتم آخه عزيزم چرا ناراحتی؟ سهراب سپهری هم گفته زير باران بايد راه رفت...بی اختيار داد زد که بابا اون زير آفتاب کاشان داشته شعر ميگفته نه اينجا که هميشه خدا يه چيزی از آسمون داره مياد

حالا قضيه حضرت محمد هم همينه, احتمالا اگربجای عربستان يه تک پا ميرفت تا قطب شمال که ظهور کنه تو کتابها بجای اينکه بنويسن بهشت جاييست پر از سايه و رودخانه مينوشتن بهشت جايی است دارای آفتابی که ميتوانيد تمام سال زيرش با مايو دوتيکه راه برويد و برنزه شويد!


|

|

نيويورک نامه!

من بلاخره برگشتم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت :)  یه عالمه کارای جدید و جالب کردم. پنجشنبه صبح راه افتادیم و تا ظهر رسیدیم. خاله من 30 ساله که منهتن زندگی میکنه و حسابی چم وخم همه جا رو بلده. نهار رفتیم چلو کبابی رواق که بهتون توصیه میکنم نرین! جاش تقاطع خیابان 5 ام و کوچه 30 ام هست و کوکو سبزی اش رو با سبزی پلویی درست میکنه! کبابش هم حوشمزه نبود و به کشک و بادمچونش هم رب زده بود!
خاله ام آدرس یه جایی رو بهم داد که بلیط های برادوی رو 50% زیر قیمت میفروختن. منم پرسون پرسون تو خیابونا راه افتادم و بلاخره پیداش کردم. تیاتر برادوی از
معروفترین هاست در سرتاسر دنیا و نمايش هاش چندين سال رو پرده ميونن
خلاصه بنا به توصيه خاله ام ما تصميم گرفتيم که بريم نمايش روياهای بمبئی!!!اين نمايش ظاهرا تو لندن جزو پرفروش ترين ها بود و تازه آوردنش نيويورک. اون وقت ين که گفتم که نمايش ها چند سال رو پرده ميمونن اينطوريه که چند ماه اول رو بازيگر های اريجينال که معمولا حسابی معروفند بازی ميکنن و بعد اين معروفها ميرن سر يه کار ديگه و جاشون رو ميدن به يه بازيگر ديگه که کمی کمتر معروفه (!) و نمايش که تا اون موقع حسابی با اسم تهيه کننده و آهنگساز و بازيگر های اريجينال معروف شده به کارش ادامه ميده.
اين نمايش روياهای بمبيی خيلی باحال و قشنگ بود حتما توصيه ميکنم ببينين. اولا که موزيکال بود بعدش هم که چه رقصايی, چه رنگايی, چه آوازايی و چه هيکلايی :)من اصلا طرفدار فيلمهای هندی نيستم ولی شايد اينطوری به صورت زنده خوب باشه :)   اينم عکس تياتری که رفتيم
. اينو که حتما ببينين! بعدشم رفتيم يه رستوران فرانسوی و من يه کرم کارامل با طعم بادوم و يه کاپوچينو سفارش دادم واقعا خوشمزه بودن هردوشون :) خيلی جای همتون خالی. شب هم پياده راه افتاديم به طرف خونه ومن اين عکس واين عکس و اين يکی رو از حوالی ميدان تايمزگرفتم. اين  عکس رو هم محض خنده گرفتم که ديوارهای اونجا پوشونده بودن با تبليغهای به چه عظمت که مثلا آخرش کفش پای خانومه رو نشون بدن. من که يه پونزده ثانيه ای طول کشيد که چشمم بلاخره بيافته به اون کفش!:)
از برجهای تجارت جهانی هم بازديد کرديم که عکسشو تو فتو بلاگم گذاشتم.
 فرداش رفتيم بهترين جای دنيا: خانه شکلات! بهترين شکلات زند گيتونو ميخورين ولی بد گرونه. هر تيکه شکلاتش چهار دلار بود.  اينم عکس!
شبش هم بليط باله پيدا کرديم. باله سيندرلا. من دفعه اولم بود که باله ميديدم چون تو ايران که خوب باله نداريم و خوب اينجا هم اين کارها گرون تموم ميشه. واقعا تجربه سحر انگيزی بود. رقصها که معرکه بودن و موزيک هم مال پروکفيف بود و شاهکار يود.  
خود باله هم در ساختمون لينکلن سنتر بود که از زيبايی نظير نداشت! مردمی هم که اوده بودن باله ببينن انقدر مرتب و تر تميز بودن که انگار از توی مجله قيچی شون کرده باشن :) 
فردا صبحشم راه افتاديم بياييم دهاتمون دوباره :) که من هم ساعت ۱۲ به کلاس غواصی ام برسم.قبول کنين سفرنامه خوبی شد ديگه, نه؟

|
........................................................................................


Wednesday, July 14, 2004

تولدم مبارک

ترانه‌یِ کوچک
احمد شاملو


ــ تو کجائي؟
در گستره‌ي ِ بي‌مرز ِ اين جهان
تو کجائي؟
ــ من در دوردست‌ترين جاي ِ جهان ايستاده‌ام:
کنار ِ تو.

ــ تو کجائي؟
در گستره‌ي ِ ناپاک ِ اين جهان
تو کجائي؟

ــ من در پاک‌ترين مقام ِ جهان ايستاده‌ام:
بر سبزه‌شور ِ اين رود ِ بزرگ که مي‌سُرايد
براي ِ تو.



خوب، من فردا دنيا ميام :)
تولدم مبارک و اميدوارم سالی که مياد سال ِ خيلی خوبی باشه برام همراه با سلامتی، آرامش و چيزای خوب ِ ديگه. من فردا دارم ميرم نيويورک سيتی تا شنبه، برای همين دارم زود زود به خودم تبريک ميگم! شنبه می بينمتون:)

David,

Since you are I guess the only non-Persian who reads my Persian weblog I should as well leave a note for you too! Tomorrow is my birthday. I will be 28 years old tomorrow :)
I will go to NYC and will be back on Saturday.
See you soon! Koozeh


|
........................................................................................


Tuesday, July 13, 2004

آينده؟!

● اين روزها دارم خيلی گيج گيج ميزنم!!! نميدونم باورتون ميشه يا نه ولی از بس فکرم مشغوله همش لغتها رو جا به جا استعمال ميکنم مثلا ديروز ميخواستم بگم "يه چيزی که پيرو چيز ديگه ای مياد" و گفتم "يه چيزی که پيوند چيز ديگه ای مياد"!!! خلاصه يه چيز عتيقه ای شدم!
حالا جريان چه؟
دارم فکرامو ميکنم ببينم بلاخره بعد از فارغ التحصيلی (گوش شيطون کر تابستون آينده) چه غلطی ميخوام تو زندگيم بکنم. ميتونم برم تو بخش ِ تحقيق و توسعه يه کمپانی کار کنم، يا ميتونم برم دانشگاه که درس بدم. اون وقت تو دانشگاه ها هم حداقل۳-۴ تا دانشکده مختلف هست که زمينه ای کاری ِ من بهشون مربوط ميشه. اين جور تصميم ها که زندگی ِ آدم رو عوض ميکنه خيلی گرفتنشون سخته. ولی مهم ترين پارامتر حداقل برای من اينه که خود شناسيم رو ببرم بالا و دقيقا مطمئن بشم که منظورم از خوشبختی و موفقيت چيه يا به عبارت ِ ديگه چه چيزی من رو تو اين دنيا خوشحال ميکنه، اون وقت ميتونم با ديد ِ باز تر شغل ِ آينده ام و شهری رو که ميخوام توش زندگی کنم در نظر بگيرم...
|

|
........................................................................................


Friday, July 09, 2004

کوزه نويسنده

|

مرگ کوزه!

● خیلی غم انگیز شد. با محاسبه این من در 76 سالگی یعنی 48 سال دیگه میمیرم! حالا با بقیه زندگیم چیکار کنم؟!
|
........................................................................................


Wednesday, July 07, 2004

کوزه زير آب ـ ۲

● آقا من يه غلطی کردم و رفتم کلاس غواصی اسم نوشتم. حالا معلوم شده که کلاسم خيلی آدم حسابی تر از اونی بوده که فکر ميکردم و بهمون مدرک و اين حرفها ميدن! يعنی من ميشم يه کوزه با گواهينامه غواصی که هرجای دنيا برم که آبش سرد يا گرم باشه ميتونم تا عمق ِ ۲۰ متری غواصی کنم. حالا اين قسمت ِ خوبش بود. قسمت ِ بدش اينه که بهمون يه کتاب هم دادن و گفتن که بايد بخونيمش و مساله هاشو حل کنيم (۱۱۳ صفحه برای ۶ بعد از ظهر ِ امشب و من فقط ۱۳ صفحه خوندم تا الان!!!) هر جلسه هم کوئيز داريم و آخرش هم امتحان ِ کتبی ِ پايان ترم!!! .. اين درس و مدرسه فکر کنم توی گور هم دست از سر ِ من بر نداره!!!
|
........................................................................................


Monday, July 05, 2004

فال ِ کوزه!

● من تازه امروز فهميدم که تو جشن ِ تيرگان فال ِ کوزه ميگيرن:

"جشن تيرگان به چند دليل مختلف برگزار مي شود اول اين كه اين روز در اسطوره شناسي ايران باستان، روزي است كه تيشتر، فرشته باران بر اپوش ديو خشكسالي غلبه مي كند. در واقع اين روز آغاز زندگي دوباره، پايان خشكسالي و آغاز سربلندي است و دوم، سيزدهم تير ماه روزي است كه آرش كمانگير با از دست دادن جان خود و گذاشتن آن در كمان در قالب تير، مرز ايران و توران را مشخص كرد. در حقيقت تيرگان روز پايان جنگ و آغاز صلح است. زرتشتيان می گويند در قديم اين جشن به بزرگی نوروز برگزار می شد و ۹ روز طول می كشيد كه يكی از آداب گذشته ايد بود كه در تير روز تاری از ابريشم الوان و سيم نازك و ظريف كه تير وباد است می بافتند و آن را به مچ دست يا دگمه لباس می بستند و شيرينی می خوردند ودر روز باد ايزد كه بيست و دوم تير يعنی ۱۰ روز بعد است، آن تار را باز كرده به باد می دادند و باز شيرينی می خوردند. در مورد فلسفه اين تار می گويند به دليل اهميت زياد اين جشن در اين روز همگی لباس نو می پوشيدند و ۹ روز جشن را ادامه می دادند. چون برای همه پوشيدن لباس نو ممكن نبود اين تار بافته می شد كه در واقع نماينده لباس نو بود كه به مچ دست يا دگمه لباس می بستند كه در واقع يك پوشيدنی نو از دوختنی يا بافتنی همراه داشته باشند.امروز بستن اين تار در ميان زرتشتيان معمول نيست. از مراسم بسيار قديمی كه باز امروز مرسوم نيست،خوردن گندم پخته در روز جشن و شكستن سفالها در اين روز بود كه ابوريحان بيرونی دليل خوردن گندم را چنين می گويد كه چون در جنگ افراسياب و منوچهر و پس از صلح آنهامردم همچنان در حصارها زندگی می كردند و فرصت آرد كردن گندم را نداشتند مجبور بودندگندم پخته را بخورند.شكستن سفال ها را كه از آيين های قديم اين جشن می دانند به جنگ افراسياب و منوچهر و همچنين ستاره تير يا ايزد باران وآب مربوط می دانند. از ديگر مراسم اين جشن كه بسيار زيبا برگزار می شد و باز بايد گفت كه امروز معمول نيست «لال شيش»می بود.جوانان تركه به دست به خانه هايی می رفتند و در می زدند و با ديدن صاحب خانه او را آرام با تركه می زدند و سپس با دريافت هديه ای تركه را به صاحب خانه می دادند و او آن تركه را تا سال ديگر به عنوان شی متبركی نگهداری می كرد. در اينجا شيش=تركه=تير ، يادآور تير آرش است و رفتار لال بازی حكايت از سكوت و آرامش و در عين حال پنهان كاری می كند. ... و در آخر رسم ديگری كه با ابعاد بر جای مانده فال كوزه می باشد كه شب جشن تمام افراد فاميل و آشنا دور هم جمع می شدند و كوزه ای را از آب پر می كردند و دختر باكره ای اين كوزه را می گرداند و تمام افراد با نيتی شی ای را در آن كوزه می انداخت و در آخر در شب اين دختر كوزه را كنار آتش گاه يا محل نورخانه می گذاشت و تا روز بعد كه جشن بود و پايان آن همان دختر با خواندن غزل ها و شعرهای گوناگون افراد حاضر در جشن اشيا موجود در كوزه را بيرون می آورد و صاحب شی ، شعر شی خود را به شگون دريافت می كرد."

به نقل از سايت های زير:

www.yataahoo.com
http://www.chn.ir
http://onlyred.blogsky.com
http://khabarnameh.gooya.com/culture/archives/013196.php
کسی فال نمی خواد؟ اگه شيتيلی بدين براتون ميگيرم ها!!!


************ Photo Blog Updated!!!


|
........................................................................................


Sunday, July 04, 2004

مردم نابغه اند!!!

● اینو از وبلاگ زهرا پیدا کردم. خدا بده برکت. ما که تو اولیشم موندیم! فقط خدا کنه که به بچگیشم برسه. دنیای بچگی خوب دورانیه :)

سه دکترا برای پسرک 11 ساله ايرانی در آمريکا

|
........................................................................................


Saturday, July 03, 2004

● قرار شد نریم. خیلی خسته ام...
|

نیاگارا

● مامانم امروز آمده اینجا :)
دلم کلی براش تنگیده بود. داشتیم فکر میکردیم که برای آتیش بازیای 4 جولای (فردا) بریم آبشار نیاگارا.4 جولای روز استقلال آمریکاست. من 3 ساله که اینجام, هنوز نیاگارا نرفته ام. البته مشکلش اینه که من ویزای دانشجویی دارم و نمیتونم برم طرف کانادا. سمت آمریکا هم دیگه شنیدم خیلی دیگه زیادی رستوران و هتل و اینا زدن و از حالت بکر دراومده.
حالا بسته به نظر مامانم داره. اگه حوصله کنه میریم.
|
........................................................................................


Wednesday, June 30, 2004

سقط جنین-2

● تو مطلب قبلی که اشاره مختصری به سقط جنین زده بودم, دوستم حسین حسابی مخالفت کرد. میخواستم زودتر از اینا جواب بدم ولی نشد.
ببین حسین جون, حرفهایی که تو میزنی قشنگن ولی عملی نیستن. آره, شاید تو یه دنیای ایده آل ممکن باشه که دولتها بچه های بی سرپرست رو مواظبت کنن یا مثلا آموزش داده بشه به خونواده ها که بچه دار نشن و بقیه پیشنهاداتی که دادی.
ولی ببین واقعیتی رو قبول داری یا نه: بین دوستای خودت آیا فرقی نمیبینی بین اوناییشون که در شرایط خوب خانوادگی و اجتماعی بزرگ شدن و بقیه؟ اصلا شاید مثل بقیه آدمها معیار هایی هم برای انتخاب دوست داشته باشی. فکر میکنی چی میشه که با من نوعی دوست میشی و نه با فلان کس دیکه که مثلا داره دزدی میکنه؟ فکر میکنی ما واقعا خیلی با هم فرق داریم؟ نداریم!
آدما در ذاتشون همه مثل همند و اگر فرصتهای مساوی در زندگی بهشون داده بشه کم و بیش یه جور پیشرفت میکنن. ولی بسته به قضا و قدر ما در کشورهای مختلف به دنیا میاییم, در فرهنگ های مختلف, شرایط سیاسی متفاوت و بالاخره خونواده های جورواجور. نقش خونواده و موقعیت اجتماعی که آخر مهمه, مثلا من یه عالمه بچه های بسیار واجد شرایط تر از خودم میشناسم از لحاظ درسی که ایران به یه کار معمولی مشغولن و نمیتونن برن یه دانشگاه خوب خارجی درس بخونن. من فقط موقعیت اجتماعیم فرق میکنه و گرنه هیچ هم باهوش تر نیستم.
حالا تو میگی به طور رایگان برنامه های آموزشی بذاریم برای کنترل بارداری های ناخواسته؟ منم موافقم. به نظر منم باید از دوره راهنمایی شروع کنن به آموزش در مورد مسایل جنسی در مدارس. نه اینکه همه دور از چشم خانواده هاشون برن و این تابوی عجیب و غریب ارتباط باجنس مخالف رو بشکنن. اکه همه فرهنگ داشتن سکس با دانش جلوگیری از حاملگی رو داشته باشن خوب البته که میزان بارداری های ناخواسته کم میشه. ولی بازم همیشه ممکنه پیش بیاد. هیچ کدوم از روش های پیشگیری از حاملگی 100% موفق نیستن. اگه بدشانسی زد و دختره حامله شد اونم در حالیکه پدر و مادر نمیخوان با هم باشن به نظر تو بجه جه عاقبتی پیدا میکنه وقتی که از همون بدو ورودش به این دنیا موجب ناراحتی و بدبختی پدر مادرش بوده؟
میگی دولت برنامه بذاره برای حمایت از بچه های بی سرپرست؟ خوب منم موافقم. ولی حتی دولت هم تا حدی میتونه این کارو بکنه. اگه همه بچه پس بندازن و بدنشون دست دولت فکر نمیکنی زمین میترکه از جمعیت؟ وانگهی, این بچه هایی که در پرورشگاهها بزرگ میشن فکر میکنی مهر و محبتی را که میتوانستند در آغوش خانواده هاشون دریافت کنن ممکنه ار جایی بگیرن؟
بیشتر نا هنجاریهای اجتماعی و جرم و جنایت ها در اثر مشکلاتی است که ریشه در کودکی فرد مجرم داره. حالا اگه ما استطاعت نداریم که بچه های خوبی تحویل جامعه بدیم چه اصراریه که بدبختشون کنیم؟
فکر نکنی که من میگم همه برن و روابط جنسی بدون پیشگیری از حاملگی داشته باشن و هر وقت هم هرچی پیش اومد سقط جنین کنن, نه!
من میگم باید آموزش رو از مدرسه شروع کرد و آدمها رو باید روشن کرد که دیمی بچه دار نشن بلکه باید بفهمن که در قبال سرنوشت بچه شون مسولن و فقط با آوردنش به این دنیا لطفی در حقش نمی کنن.
میدونم که ممکنه بگی که اگر سقط جنین آزاد باشه, همه میرن هرکاری خواستن میکنن و بعدشم از شر بچه خلاص میشن. قبول. ولی من میگم اگر آموزش جلوگیری از بارداری رو همراه آزادی سقط جنین کنیم, میزان آسیب های اجتماعی به مراتب کمتر خواهد بود از اینکه سقط جنین رو ممنوع کنیم و جامعه رو پر کنیم از کسایی که هیچ کس نمیخوادشون.

**Photo Blog Updated
** English Weblog Updated

*** اینو دوستم شهاب برام امروز فرستاده. راجع به پیش فروش سوالای کنکور دانشگاه آزاده. اگه راست باشه که خیلی جای تاسف داره.
|
........................................................................................


Tuesday, June 29, 2004

کوزه زير آب

● سلام يه خبر ِ خوب: من کلاس ِ غواصی اسم نوشتم. از همين فردا پس فردا هم شروع ميشه. اولش ميريم تو استخر ِ عميق ِ دانشگاه و بعد هم ميريم درياچه ای که همين نزديکيهاست... خلاصه که اگه مرواريدی چيزی ته ِ اقيانوس گم کردين بگين، ميرم براتون پيدا ميکنم :)
خيلی به نظرم هيجان انگيزه.
|
........................................................................................


Wednesday, June 23, 2004

خيال

● نميدونم براتون تا حالا پيش امده که موسيقی ِ بخصوصی رو با شرايط ِ بخصوصی به هم پيوند بدين. برای من بعضی از موسيقی هايی که دوستشون دارم، هميشه حال و هوايی مخصوص به خودشو به هم راه مياره.
مثلا وقتی بارون مياد، اگه ميخوام ريلکس کنم پينک فلويد گوش ميدم و اگه ميخوام کار کنم چهار فصل ِ ويوالدی رو... به همين ترتيب، هر موسيقی بار معنايی خودشو داره برام و به احساسات ِ خاصی ترجمه ميشه.
از ايران که امده بودم، تا مدتها نميتونستم هيچ موزيکی رو که از اونجا با خودم آورده بودم گوش بدم، فوری اشکم راه ميافتاد و دلم تنگ ميشد. ياد ِ گرمای خونه می افتادم و ياد ِ دوستام. ... از اون روزها يه چهار سالی ميگذره و خوب آدم خيلی هم زود عادت ميکنه به شرايط ِ جديد و تا چشم به هم ميذاری اينقدر سرت شلوغ که ديگه مجالی برای دلتنگی نميمونه.
... يک شنبه گذشته رفته بودم منزل ِ دوستی، يه سی دی گذاشت که آهنگاشو از اينور و اونور جمع آوری کرده بود. چشمتون روز ِ بد نبينه با همون اولين آهنگ، انگار که من را کسی پرتاب کرد به انتهای تونل ِ زمان. ديگر آنجا ننشسته بودم، جای ديگری بودمو با کسان ِ ديگری. حتی بوی ان جای ديگر و گرمای آفتابی که از پنجره به درون ميتابيد را ميتوانستم روی پوستم احساس کنم. حتی صدايشان را هم ميشنيدم آن خاطرات عزيز ِ دوردست را... آبی به صورتم زدم، زمان ِ حال چه بيگانه مينمود. و من در آن لحظه به گونه ای بسيار عجيب، خود را با خود دوست تر يافتم...

***Koozeh: Photo Blog updated!
***Koozeh: English Blog updated!
|

کوکتل کوزه!

● اين با مزه است. يه سر بزنين! البته من نوشته بودم کوزه. شما ميتونين اسم خودتونو جاش بذارين.
koozeh is poisonous! Induce vomitting if ingested.
N
POISON

Username:

From Go-Quiz.com



How to make a koozeh
Ingredients:

3 parts competetiveness

5 parts humour

5 parts joy
Method:
Stir together in a glass tumbler with a salted rim. Add a little cocktail umbrella and a dash of curiosity


Username:


Personality cocktail
From Go-Quiz.com
|
........................................................................................


Tuesday, June 22, 2004

بر گرفته از وبلاگ اینجا فرانسه همه چیز خاکستری

● نامه ای به احمدرضا احمدی ، نوشته سهراب سپهری ...



احمد رضای عزيز . تنبلی هم حدی دارد . اين را می دانم . ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگذار نامه هايت . من به شدت در اين شهر تنها ماندم . آنهم در اين شهر بی پرنده و نادرخت .هنوز صدای پرنده نشنيده ام ( چون پرنده نيست ، صدايش هم نيست ).در همان اميرآباد خودمان توی هر درخت نارون يک خروار جيک جيک بود . نيويورک و جيک جيک ، توقعی ندارم . من فقط هستم و گاهی در اين شهر گولاش می خورم . مثل اينکه تو دوست داشتی و برايت جانشين قرمه سبزی بود . الهام گولاش کم تر است . غصه نبايد خورد . گولاش بايد خورد و راه رفت و نگاه کرد به چيزهای سر راه . مثل بچه های دبستانی ، که ضخامت زندگيشان بيشتر است .می دانی بايد رفت به طرف و يا شروع کرد . من گاهی شروع می کنم . ولی هميشه نمي شود . هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده ام . وقت می خواهد . عمر نوح هم بدک نيست ولی بايد قانع بود و من هستم مثلاَ ۴/۱ قار قار کلاغ برای من بس است يادم هست به يکی نوشتم : ۴/۳ قناری را مي شنوم . می بينی قانع تر شده ام . راست است که حجم قار قار بيش تر است . ولی در عوض خاصيت آن کمتر است .
مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصيت دارد .
من روزها نقاشی مي کنم . هنوز روی ديوار های دنيا برای تابلو ها جا هست . پس تند تر کار کنيم .ولی نبايد دود چراغ خورد . اينجا دودهای زبـــرتر و خالص تری هست . دود های با دوام و آبنرو . در کوچه که راه مي روی گاه يک تکه دود صميمانه روی شانه ات می نشيند و اين تنها ملايمت اين شهر است . وگرنه آن جرثقيل که از پنجره اتاق پيداست ، نمی تواند صميمانه روی شانه کسی بنشيند . اصلاَ برازنده جرثقيل نيست اگر اين کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است . توی اين شهر نمي شود نرم بود و حيا کرد تهنيت گفت نمی شود تربچه خورد . ميان اين ساختمان های سنگين ، تربچه خوردن کار جلفی است .مثل اينکه بخواهی يک آسمانخراش را غلغلک بدهی .بايد رسوم اينجا را شناخت . در اينجا رسم اين است که درخت برگ داشته باشد.در اين شهر نعنا پيدا مي شود ولی بايد آنرا صادقانه خورد . اينجا رسم نيست که کسی امتداد بدهد . نبايد فکر آدم روی زمين دراز بکشد . در اينجا از روی سيمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است .
و يا از فلز به آن طرف . من نقاشی مي کنم ولی نقاشی من نسبت به گالری های اينجا مورب است . نقاشی از آن کار هاست ، پوست آدم را می کند و تازه طلبکار است . ولی نبايد به نقاشی رو داد چون سوار آدم می شود .
من خيلی ها را ديده ام که به نقاشی سواری می دهند . بايد کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی . گاه فکر می کنم شعر مهربان تر است .
ولی نبايد زياد خوش خيال بود . من خيلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پليس شکايت کرده اند بايد مواظب بود . من شبها شعر می خوانم . هنوز ننوشته ام . خواهم نوشت .
من نقاشی مي کنم ، شعر می خوانم و يکتائی را می بينم و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف مي شويم و انگشت خودم را می برم و چند روز از نقاشی باز مي مانم . غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و يک قاشق اغماض .

غـذاهای مــادرم چه خوب بود . تازه من به او ايراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمايل به کبودی است .
آدم چه ديـــر می فــهمد ...
مـــن چه ديـــر فهميدم که انسان يعنی عجالتاَ ...

ايــــــران مادر های خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بــد و دشتهای دلپذيـر ....

و همين ....




|

چشمهايش ـ۲

اين آهنگ فرهادو من و ونكوور برام فرستاده بذارم اينجا چون فکر ميکرد که خيلی به پست ِ قبليم راجع به چشمها ميخوره. گوش بدين و لذتشو بِبَرين. مرسی من و ونكوور جون ! :)

***Photo blog is updated!
|
........................................................................................


Monday, June 21, 2004

چشمهايش

● تا حالا شده تو آينه به چشمهاتون زل بزنين و با خود تون حرف بزنين؟ ميگم به چشمهاتون، نه به ابرو، نه به دماغ، نه به مژه، نه چيز ِ ديگه... فقط چشمهاتون رو بدوزين به مردمک ِ چشم ِ آدم ِ تو آينه و باهاش حرف بزنين، ببينين چی داره بگه.
من اولين بار ۱۲-۱۳ سالم بود که اين کار رو کردم، و فکر ميکنم ۲۰-۳۰ ثانيه طول کشيد تا تونستم واقعا بدون ِ اينکه سرمو بندازم پائين خودمو نگاه کنم.
چشمهای آدمها خيلی چيزا رو راجع بهشون ميگن.
|
........................................................................................


Saturday, June 19, 2004

سقط جنين

● ۱. اين يه سايت جديده که برای نشون دادن ِ قربانيان ِ غير ِ نظامی ِ جنگ ِ عراق است. آدم دلش ميگيره از قيافه اين بچه ها... از همه بدترش هم اين که همه اين کارها بخاطر ِ نفته و يه سری بازيای قدرتهای بزرگ، که آخرش مردم ِ عادی قربونی ميشن

۲. اين خبری که گذاشتم اون بغل رو بخونين. اگر هم ايران امروز فيلتر شده خودم خلاصه اش رو بگم:

باباهه دختر کوچيکشو تو فاصله ای که زنش بره حموم با گذاشتن بالش روی صورتش خفه ميکنه چون مشکلات مالی داشتن واز پس مخارج بر نميومدن.

حالا جدا از مسايل اقتصادی که بايد درست بشه که انقدر آدمها برای يه لقمه نون در نمونن به نظر من سقط جنين هم بايد قانونی بشه. تا کی بايد بچه هايی به دنيا بيان که کسی از اومدنشون خوشحال نيست يا پدر و مادر نميتونن ازون مواظبت کنن و بذارنشون دانشگاه که پس فردا برای خودشون کسی بشن.
به نظر من, بچه ناخواسته به دنيا آوردن جنايت نابخشودنی تری در حق بچه است تا همون موقع که جنينه از بين بردنش.
بچه ای که ناخواسته دنيا مياد، نه تنها خودش هزار جور آسيب ِ روانی و روحی ميبينه بلکه در اکثر ِ موارد تبديل ميشه به انگلی برای جامعه.

3. اين ستون ِ بغل رو هم حوصله کردين ببينين. آهنگها رو عوض کردم.
|
........................................................................................


Wednesday, June 16, 2004

سه سوال

● 1. ببينم آيا شما اطلاع دارين که اين همه غذاهای خوشمزه و اصيل ِ ايرانی مثل ِ خورش ِ قيمه، قرمه سبزی، ... يا مثلا چلوکباب مال ِ کدوم قسمت ِ ايران هستن و قدمتشون به چند سال پيش برميگرده؟

۲. يه سوال ِ ديگه: اين چند وقتِ من بعضی وبلاگ ها رو که نگاه ميکنم خيلی نوشتن ما که وبلاگ مينويسيم با شعوريم و باحاليم و بيشتر از بقيه می فهميم و غيره. واقعا همينطوريه؟ يعنی واقعا ملت فکر ميکنن که چهار هزارو خورده ای وبلاگی که وجود داره همون نخبه هان يا من حق داشتم فکر کنم اينم باز از صدقه سر ِ خود بزرگ بينی است که تو جامعه ما وجود داره. شايد خود بزرگ بينی خيلی کلمه درستی نباشه. ولی شايد شماها هم گفته باشين يا اگرم نه حتما شنيدين که بابا ما که از همه بيشتر می فهميم... يا مثلا عوام رو کم شعور فرض کنين. من منکر ِ اين نيستم اصلا که بعضی آدمها خيلی بيشتر از متوسط ِ جامعه ای شعور دارن ( توجه کنين که منظورم اصلا به صرف ِ تحصيلات نيست) ولی اين تريپ ما بيشتر می فهميم هم انگاری ديگه خيلی زيادی شايعه بخصوص تو نسل ِ جوون شما چی فکر ميکنين؟

۳. ميدونين که ايرانيا در مجموع موجودات خوش قولی نيستن. از طرفی آمريکاييها و بعضی از اروپاييا زيادی سر موقعند. مثلا اگه من مهمونی بگيرم و دوستامو سر ساعت ۷ دعوت کنم, خارجيا از ۶:۵۰ ميشينن جلوی در تو ماشين و ايرانيا ۷:۴۵ تازه تلفن ميزنن که بپرسن که آدم چی ميخواد براش بيارن که دست خالی نيان.
شما فکر ميکنين وقتی يه آدم غير سر وقت ميره تو جامعه ای که همه سر وقتن, بايد همونی که هست بمونه يا رفتارشو عوض کنه؟
|
........................................................................................


Tuesday, June 15, 2004

شاپرک خانم

● من نميدونم شماها هيچ وقت شاپرک خانم بيژن مفيد رو گوش دادين يا نه... من باهاش بزرگ شدم. حتی اگر هم که نشنيدين، جلوی ضرر رو از هر جا بگيری منفعته. من و ونکوور فايلش رو گذشته برای دوانلود. حتما برين سر بزنين.

***فتو بلاگ آپديت شد!

|

Ebrahim Nabavi :: gooya news

|

مريم گلی

● شايد برای شما هم اتفّاق افتاده باشه. به گمانم يه سالی باشه که وبلاگ ِ مريم گلی رو می خونم و خيلی هم دوستش داشتم. ديروز رفتم تو ارکات لاگ اين کنم و ديدم که يه دوست ِ قديمی منو اضافه کرده به دوستاش که خوب کسی نبود جز مريم گلی جون! خيلی شوکه شدم... مريم جونم، اميدوارم هر کار که ميکنی شاد و خوش باشی :)
من و مريم اولين بار ده سال ِ پيش با هم سر ِ يه کلاس نشستيم :) کلاس زبان هم باهم ميرفتيم :) مريم با بغل دستی من در دوران ِ راهنمايی دوست ِ صميمی بود.
تو کلاسمون ۷۰ تا پسر بودن و ۱۰ تا دختر. طبيعيه که در همچين شرايطی، انتخاب آدم برای دوست پيدا کردن کم ميشه...اون دهاتيهای حراست اگر ما با پسرا در انظار عمومی حرف ميزديم کلی توبيخمون ميکردن. يه بار من از يکی از پسرا جزوه گرفتم و يه بيست دقيقه ای هم با هم گپ زديم. فرداش بيچاره رو حراست احضار کرد. تازه سر و کار خودم هم به اون زيرزمين معروف عمران افتاده. اونم سر چه چيز مسخره ای. يه آدم بيکاری اسم منو با يه پسره رو ظاهرا روی دوسه تا از ميزای عمران کنده بوده که خوب منو سنه نه؟! خلاصه منو بردن اون تو و ديگه چه بساطی... يارو بازجوهه سوالاشو مينوشت روی کاغذ بعد کاغذ رو ميذاشت جلوی من که من جوابمو بنويسم. آخرش هم از من تعهد گرفت که خانومانه تر و اسلامی تر رفتار کنم که اسمم از رو صندليا سر نياره. خاک تو سر مغز منحرفشون!

خلاصه با اين وضعيت من همه ِ دوستای نزديکم غير ِ همرشته ام بودن، ولی تو رشته مون مريم رو باز بيشتر از بقيه قبول داشتم ولی هيچ وقت خيليم به هم نزديک نشديم. نميدونم دليلش چی بود؟ ولی هر چی بود، بعدا افسوسشو خوردم و فکر کردم کاش سعی ميکردم باهش دوست تر باشم.
منم وقتی به گذشته نگاه ميکنم، خاطرات ِ جسته گريخته ای به ذهنم مياد.
منم با خودم فکر ميکنم، چيزی نبود يا من چيزی يادم نمی آد؟

بر عکس ِ تو، من فکر ميکنم بود و من يادم نمی آد.

فکر ميکنی که هيچ وقت با ماها قاطی نشدی؟ خوب راست ميگی ولی همه همينجوری بودن. غير ِ نگار و نغمه که با هم ميرفتن و ميومدن، ما هممون خيلی از پيشينه های مختلفی ميومديم. بين ِ ده تا آدم که باهاشون ميشينی سر ِ کلاس، خوب ممکنه با هيچ کدومشون خيليم حال نکنی، چيز ِ عجيبی نيست.

ولی ما خاطرت ِ خوب هم کم نداريم. يادته اون دفعه اومدم خونتون که پروژه نقشه برداريمونوانجام بديم؟ سلف ِ دانشگاه رو يادته که هميشه بوی چربی خورش ميداد؟ کتابخونه عمران رو يادته که چقدر قسمت ِ دختراش کوچيک بود و هر وقتم ميرفتيم طرف ِ پسرا چپ چپ نگاهمون ميکردن؟ اون مردک ِ ريشوی انجمن اسلامی که اسمش فواد بود رو يادته؟ تا ميديديمش دستمون ميرفت به مقنعه مون. يادته ۱۸ تير اين ديوانه های انصار اومدن جلوی در حافظ زنجير ميزدن و ميخواستن بيان تو؟
يادته پروژه متره که سرش بيچاره شديم؟ علی نيا و تحليل سازه يادت نيست؟ چرا کلاس ِ استاتيک رو نميگی که روز ِ اول که ما هر ده تامون تصميم گرفتيم رديف ِ دوم بشينيم, پيروزفر صدامون کرد و در حالی که زمين ر و نگاه ميکرد گفت خانم ها بايد بشينن رديف ِ اول که اسلام در خطر نيافته. يادته استاد ِ راه که خير ِ سرش رييس ِ دانشکده هم شد همش بويی گند ِ عرق ميداد و لباسها شو سالی يه بر عوض ميکرد؟ يادته اون وقت با همين وضعيت هر روز سر ِ ظهر يه حولِ می انداخت رويی دستش و با دمپايی و بدون ِ جوراب ميرفت دستشويی که يعنی داره ميره وضو بگيره.

يادته...
يادته...
يادته...
يادته...

خلاصه ميخوام بگم که من تو رو يادمه :) و خيلی هم دوسِت دارم. ممکنه ما خيلی معاشرت ِ بيرون ِ دانشگاهی نداشتيم، من دوستای خودمو داشتم و تو هم دوستای خودتو. ولی هميشه از اينکه همکلاسی بوديم خوشحال بودم، هنوزم از اينکه توی ليست ِ دوستای ارکاتيم هستی خيلی خوشحالم. وقتی تو ياهو مسنجر می بينم صورتکت زرد ميشه کلی ذوق زده ميشم :)

|
........................................................................................


Monday, June 14, 2004

Barcode

● می خواهين ببينين چقدر ميارزين؟! برين اينجا و اطلاعات ِ درخواستی رو وارد کنين. بعد از اينکه تموم شد اِسکَن رو فشار بدين و اون وقت ميبينن که چقدر قيمتتونه! جدا توصيه ميکنم برين. محض ِ اطلاعتون من ۶.۹۴ دلار ميارزيدم... حراجه بيايين بِبَرين :))))
|
........................................................................................


Saturday, June 12, 2004

دشمن

● بابام هميشه ميگفت زندگی ِ هرکس مثل ِ يه قطاره. خودت هميشه سوار ِ قطاری ولی تو هر ايستگاهی يه سری آدمها سوار ميشن و يه سری هم پياده.

الان که برميگردم و پشت ِ سرمو نگاه ميکنم، آدمای زيادی هستن که افسوس ميخورم چرا بيشتر باهاشون دوست و نزديک نبودم و خوب آدمهايی هم هستن که خوبتر می بود اگر کم تر تو زندگيم راهشون ميدادم. ... من تا همين چند سال پيش از اون جور آدمايی بودم که دوست دارن همه چی رو خودشون تجربه کنن و تا يه چيزی سرشون نياد، جديش نميگيرن. حالا چی ميشه که يه بچه برسه به اينجا که من خودم بهتر ميفهمم خودش خيلی جای بحث داره. اينکه آدم غد و يه دنده فکر کنه همونی که من ميگم درسته باعث ميشه که چشم ِ آدم به روی خيلی از فرصت های زندگی بسته بشه. منظورم اينه که آدم انقدر برای به دست آوردن ِ چيزای کوچيک شروع ميکنه به مبارزه که ديگه وقت نميمونه که به دنيا و زندگی از بيرون نگاه کنی. يهو ميبينی که که چند سال گذشت و تو به نصف ِ چيزايی که ميتونستی هم نرسيدی. تو آمريکا، مردم خيلی بدون ِ دغدغه خاطر زندگی ميکنن. مثل ِ ما نيستن که از همون کوچيکی بهشون بگن اينو تو مدرسه بگو اونو نگو و و از اون طرف هم تو مدرسه کاری بکنی که تو خونه نخوای بگی. من که خودم چندين شخصيت داشتم. وضعِ جامعه هم خرابه آخه. مثلا من يادمه هر وقت از دانشگاه ميخواستم برم خونه، پشتم رو صاف ميکردم و سرمو ميگرفتم بالا و فقط روبرو رو نگاه ميکردم که ميزان ِ متلک هايی ملت تو ميدون ِ ولی عصر رو کم کنم!!! باورتون نميشه که من الان چهار سالهِ اينجام فقط يک بار يه پسره بهم متلک گفته! اونام تازه بيچاره متلک نگفت فقط پرسيد من سوار ِ ماشينش ميشم يا نه. مقصودم اينه که ايران يه جورايی آدم ياد ميگيره که بايد از همه چی خودشو محافظت کنه. واقعا عجيب نيست که خامنه ای i به همه ميگه دشمن. فکرشو که ميکنم، وقتی مدرسه ميرفتم، ناظم و مدير و اينا همه دشمن بودن و همش کيف ِ آدموآدم بررسی ميکردن يا ميخواستن بفهمند که پشت ِ لبتو يا زير ِ ابرو تو برداشتی يا نه، عکس ِ پرنو يا خواننده و غيره با خودت نبری مدرسه. تعقيبمون ميکردن که از مدرسه که تعطيل می شيم يه وقت سر ِ يخچال با پسرا قرار نذاريم، هر زنگ ِ تفريح حاضر غايبمون ميکردن که هر زنگ تو مدرسه باشيم
بعد بزرگتر شديم و رفتيم دانشگاه و سر و گوشمون شروع کرد به جنبيدن. اون موقع هم بايد از پاسدارا ميترسيدی هربار که يه مهمونی ِ ساده و دوستانه ميخوای با دوستای دختر و پسرت با هم بری. پس پاسدارا هم دشمن شدن. بعضيامون خيلی خوش شانس بوديم و مامان باباهامون خيلی روشن فکر بودن و اجازه ميدادن دوست پسرتو ببری خونه بهشون معرفی کنی و خلاصه خيلی راحت با قضيه برخورد ميکردن. ولی واسه اون دسته ديگه که به اين خوشبختی هم نبودن، مامان باباها به دشمنا پيوستن. نهايتأ بايد به اين فکر ميکردی که از خونه چه جوری در بری يا سر ِ کدوم کلاست نری که بتونی دوست پسرتو ببينی. بعدش هم که ديگه محيط ِ کار و غيره. حالا من بلافاصله از محيط ِ دانشگاه اومدم آمريکا و اينجا هم که دارم درس می خونم و در نتيجه نميدونم در محيط ِ کار چقدر دشمن هست. ولی مطمئنم که بخصوص اگر زن باشی، اوضاع هيچ بهتر که نيست بد تر هم هست. بلاخره هر چی باشه تو مملکتی زندگی ميکنيم که قوانينش هم دشمن هستن. اومدم اينجا و همون سال ِ اول حسابی قاط زدم. اصلا عادت نداشتم به انقدر زندگی آروم و بی شيله پيله. به اينکه اگر ميخواهی بری دوست پسرتوببينی خوب ميری ميبينيش، بعدش هم برميگردی خونت. مجبور نيستی از کار و زندگيت هم بزنی فقط برای اينکه اونی که دوستش داری رو ببينی. به اينکه اگه ميخواهی بی مذهب باشی خوب بی مذهب ميشی و هيچ کسی کاريت نداره. به اينکه اگر هرجوری که دلت می خواهد زندگی کنی، ميتونی، به شرط ِ اينکه مخل ِ زندگی ِ ديگران نشی.
بعد از اينکه از شوک اومدم بيرون، اولين عهدی که با خودم بستم اين بود که ديگه دروغ نميگم. و باور نميکنيد که همين که آدم مجبور نيست از خودش دروغ در بياره چقدر به سلامت ِ روانی ِ آدم کمک ميکنه.
من الان يه آدم ِ ديگم. خيلی مثبت تر و با حال تر :) دليلشم اينه که ديگه مجبور نيستم با چيزای کوچيک ِ زندگيم بجنگم و در نتيجه جا باز کردم برای افکار ِ بزرگتر و آدمهای بهتر :)
|
........................................................................................


Thursday, June 10, 2004

تهران: ارزونترين شهر دنيا

● اينو از سايت رکورد های جهانی Guinness گرفتم، نظرتون چيه؟

Cheapest City

According to the Economist Intelligence Unit's twice-yearly report, Tehran, the capital of Iran, became the cheapest city in the world in June 2001. It displaced New Delhi and Mumbai (Bombay) which had jointly held the top spot the previous year.
|
........................................................................................


Wednesday, June 09, 2004

اين جک و جونورا

● شهر ِ من يه شهر ِ کوچيک در شمال ِ ايالت ِ نيويورکه. پر از سبزه و دار و درخته. سبزش هم يه جور سبز ِ عجيبيه. خيلی رنگش روشنه. فکر ميکنم به اين دليل باشه که خيلی بارندگيش زياده. دوستايی که کاليفرنيای ِ شمالی هستن لابد ميگن خوب ما هم سبزيم! نه، عزيزم! شماها اينجوری که ما سبزيم، سبز نيستين! اينجا طبيعت خيلی بکر و دست نخورده است.
بعد از ظهرها دم ِ غروب، وقتی با ماشين داری ميری خونه، بايد برای ۲ تا آهوی جوون ترمز کنی که دارن دنبال ِ مامانشون می دوند اون ور ِ خيابون. گاهی وقتها که بری دم ِ درياچه، ميتونی روباه هم ببينی. از سنجاب که ديگه حرفشو نزن! تهرون چقدر گربه داره؟ ما چند برابرش سنجاب داريم. گاهی وقتها راکون هم هست (من دفعه اول که ديدم به هوای رامکال کلی ذوق کردم) پرنده ها هم که زيادن. اين طرفدارای محيط ِ زيست هم به پاي همه کلاغا و گوش ِ تموم ِ آهوها شماره ميبندن!
چند روزه يه خرگوش خانمِ مياد دم ِ خونه من و شروع ميکنه تند تند علف خوردن. خيلی هم گوشاش تيزن. وقتی من تو خونه تکون ميخورم اون گوشاشو ميجمبونه! ديروز من و هيدی فکر کرديم که شايد بشه باهاش دوست بشيم :) بسته جديد ِ هويجی رو که خريده بودم برداشتيم و در ۴ گوشه حياط، هر جا ۴ تا هويج گذشتيم... صبح که پا شدم، يدونه از هويجا نبود و دوتاشونم دندون زده بودن :) انقدر خوشحال شدم... حالا امروز هم برم خونه ببينم بازم خوردن يا نه. ..
يه بار هم يکی از دوستم يه سنجاب رو ديده بود که رويی سطل آشغال نشسته بوده وبا شخصيت ِ تموم يه ساندويچ که تو کاغذ ِ فويل بوده دستش گرفته و داشته گاز ميزده :)
|
........................................................................................


Tuesday, June 08, 2004

متعه = صيغه

● به نظر ِ شما اين شرم آور نيست؟ يه نگاه به "احاديث" پائين بندازين که از سايت ِ صيغه دات کام پيدا کردم. آدم فشار ِ خونش ميره بالا!!! وقاحت در چه اندازه؟ خيلی جدی معامله ميکنن:" هرکی شراب نخورده بياد ببره: دختر داريم از همه جور... آقا باکره ميخواهی يا غير ِ باکره؟ چه رنگی دوست داری؟ چقدر پول داری... نه بابا يه وقت فکر نکنی که از ۴ تا زنت کم ميشه ها، نه از اينا هر چند تا پولت برسه بهت ميديم (مثل ِ هندونه!!!) تازه حقوق بگير هم هستنا، دارن کارشونو ميکنن، بی خيال!!! حالا اگر يکيشونو ميخوای که سرش شلوغه چند دقيقه صبر کن کارش تموم شه حلالش ميکنيم برات!!!"


_عن عبدالله بن سنان ن ابي عبدالله (ع) قال ان الله تبارك و تعالي حرم علي شيعتنا
المسكر من كل شراب و عوضهم من ذلك المتعه .

از عبدالله بن سنان از حضرت امام صادق (ع) روايت شده است كه فرمودند خداوند تبارك و تعالي بر شيعيان ما شراب مسكر حرام كرد و در مقابل ان ازدواج متعه حلال نمود .


عن عبيد ابن زراره عن ابيه عن ابي عبدالله (ع ) قال ذكرت له المتعه اهي مي الاربع فقال تزوج منهن الفا فانهن مستاجرات .

از عبيد ابن زراره از پدرش روايت شده است كه از امام صادق(ع) روايت كرده است كه از امام صادق سوال كرده است آيا زني كه با ازدواج متعه بگيرم جزو زنان چهار گانه است ؟ فرمودند : "ميتواني هزار زن از آنها در يك زمان بگيري آنها مزد بگير هستند . "

_عن زراره بن اعين قال ما يحل من المتعه قال كم شئت .

از زراره ابن اعين روايت شده است كه ايشان از امام سؤال كرده است تا چند زن مي شـود در يك زمــان با ازدواج متعــه بگيــريم ؟ امــام فرمودند : هر چه كه مي تواني .


_عن زياد ابن الحلال قال سمعت ابا عبدالله (ع) يقول لا باس ان يتمتع البكر مالم يفض اليها كراهيه العيب علي اهلها .

از زياد ابن ابي الحلال روايت شده است كه ايشان از امام صادق (ع) شنيده است كه مي فرمايند : اشكالي ندارد كه با دختر باكره ازدواج متعه بكني بشرطي كه پرده بكارتش زائل نشود تا اينكه پدر و مادرش شرمنده نشوند .




_عن جميل ابن دراج قال سألت ابا عبدالله (ع) يتمتــع مي الجاريه البكر قال لا باس مالم يستصغرها .

از جميل ابن دراج روايت شده است كه ازامام صادق سوال كردم آيا مي شود كه با دختر باكره ازدواج متعه كنيم فرمودند اشكالي ندارد بشرطي كه او را كوچك نشمارد .



|

زندگي به روش آمريكايي

● يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! يك ليوان شراب ميخورم و با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى!
با زنت خوش باشى! برى دهكده و يك ليوان شراب بنوشى! و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!


|
........................................................................................


Monday, June 07, 2004

سفر

● 1. رفته بودم واشينگتن ديدار ِ دوستان. جای همه خالی، خوش گذشت. خاله دوستم اينقدر برامون غذای ايرانی درست کرد که ديگه فرصت نشد بريم رستوران، از کوکو و کشک بادمجون گرفته تا خورش فسنجون و جوجه کباب. آخر سر هم با کوله بار پری از ترشی و کشک و آلبالو خشکِه و مربای هويج روانه مون کردن :-) خيلی وقت بود که هوس کرده بودم که کسی اينجوری بهمون رسيدگی کنه! ديشب هم کلی فال ِ حافظ گرفتيم، گل گفتيم و گل شنيديم... ... من شما رو نميدونم ولی برای ماها که اينجا هستيم هر چی که کمی بويی خونه رو ميده غنيمته. دوستم از تورنتو امده بود و ميگفت که:" بچه ها، زولبيا باميه آوردم. شب دور ِ هم جمع بشيم به اين بهانه." واقعا هم هممون جدی جدی جمع می شيم و کلی حال ميکنيم. ... من خيلی خيلی خوشحالم که اومدم اينجا و حتی ثانيه ای هم فکر نمی کنم که شايد بهتر بود کار ِ ديگری ميکردم و راه ِ زندگيم رو عوض ميکردم. ولی حقيقت اينه که همه ما که مهاجرت ميکنيم پيه بعضی چيزا رو به تنمون ميماليم که اگر از قبلش بدونيم راجع بهشون، ممکنه به همين آسونی دل نکنيم از خونه مون.

يکی از دوستام، می خواد با دوست پسرش که ساليان ِ درازيه که با هم دوستن ازدواج کنه. مامان و بابای پسره گرين کارت دارن ولی مامان و بابای اون دوستم نه. اين دوستم مثل ِ من داره درس ميخونه پس امکان نداره براش که بره و ويزا بگيره چون ممکنه که بر نتونه برگرده و زندگيش بر فنا بشه. مامان و باباش رفتن ويزا بگيرن که بهشون ندادن. حالا اين دوست ِ من بعد از ۶ سال که خانوادشونديده مجبور شدعروسيشو بندازه عقب تا ببينه که چی ميشه.

دوست ِ ديگم ۵ ساله که از ايران امده. تو اين مدت پدرشو نديده بود. امسال داشت فارغ التحصيل ميشد و باباش ميره که ويزا بگيره (بعد از يک عالمه دفعه که بهش ويزا ندادن) خلاصه با پارتی بازی و اينا معلوم ميشه که آسم و فاميل و اسم ِ پدر ِ بابای دوستم با يه تروريست ِ بين المللی يکيه!!! حالا بيا و درستش کن! خلاصه همون پارتيه ضامن ميشه و همراهِ آقای پدر راه می افته مياد اينجا شهر ِ ما. به پدر ِ دوستم فقط ۱ هفته ويزا دادن اونام تازه به اين شرط که از ايالت نيويورک خارج نشه.

دوست ِ ديگم، مامان و باباش رفتن ويزا بگيرن و حتی بدون ِ ديدن ِ مدارکشون رد شدن.
اون يکی دوستم به مامانش پارسال ويزا داده بودن، امسال مادر و پدرش با هم رفتن ويزا بگيرن دوباره به مامانش ويزا دادن و به باباش ندادن.
...
هرچه قدر هم که دوستای آدم نزديک باشن، و هرچقدرم که ما اينجا زندگی ِ خوبی داشته باشيم، هيچی جای خونواده دست اول ِ آدمونمی گيره. همه اين چيزايی که نوشتم در لثر ِ ديدن ِ خاله دوستمه ها! و من معمولا انقدر غر غر نمی کنم!!!
...
فقط دلم ميخواد کسی برام قصه بگه.

متی2. يه مجله دارن اونجا در DC به نام ِ "ايرانيان" يا يه همچين چيزی. هميشه خيلی ناراحت و دلخور ميشم از ديدن ِ اين نشريات ِ ايرانی ِ آمريکا. يک مشت آدمهايی که هيچ درکی از شرايط ِ امروز ِ ايران ندارن هر چی ازدهنشون در مياد مينويسن بدون ِ هيچ مطالعه ای.
خير ِ سرشون يه جوک اونجا نوشته بودن که من با عرض ِ معذرت از خانم ِ عبادی اينجا نقل ميکنم:
نوشته بود خانم ِ عبادی ميره يکجا سخنرانی و تا نطق رو شروع ميکنه ميگه که "من به عنوان ِ يه
زن ِ مسلمان اومدم اينجا". اين موقع و همه پا ميشن به رفتن (چون بهشون از لغت ِ مسلمان بر ميخوره) فقط يه خانم ِ چادر مشکی با دماغ ِ عقابی ميمونه، شيرين عبادی بهش ميگه مادر ممنون که اومدين نطق ِ منو گوش بدين. اونام ميگه من نطق و اينا حاليم نيست. پسرم منو آورد اينجا گفت روضه خونيه اومدم يه دل ِ سير گريه کنم.

تو رو خدا شما باشين چه فکری ميکنين. بيخودی نيست ما انقدر عقب مونده شديم تو دنيا. تا وقتی که نميتونيم همديگر رو تحمل کنيم و به جای گفتگوی سازنده اينطوری با همه چی برخورد ميکنيم حال و روزمون بهتر از اين نميشه. من که خودم دارم اينا رو می نويسم هيچ دين و ايمون ِ درست و حسابی ندارم. اگه خيلی هنر کنم به خدا اعتقاد دارم و بس. تازه خدا هم اين خدايی نيست که اديان ميگن. بگذاريم اينو بعدا می نويسم ولی بطور ِ کلی دين داشتن به نظر ِ من اصلا ضرورتی نداره. ولی من با همين افکارم برای خانم ِ عبادی به شدّت احترام قائلم. فکر ميکنم که خوب ايشون ايدئولوژی ِ خودشو داره و فکر ميکنه که دين ِ اسلام با دموکراسی سازگاره. خوب من اينطوری فکر نمی کنم. چه خياليه؟ ما دو جور ِ متفاوت فکر ميکنيم. اينها که اينور ِ گود نشستن فقط فکر ِ فحاشی و هتک ِ حرمت هستن بدون ِ اينکه قدمی برای فرهنگ ِ ايرانی بردارن. بايد يه بار مجله رو بخونين. همينجوری لغت های غلط و غلوط ِ انگليسی و فارسی توش هست! مثلا جای اينکه بنويسه يه خونه هست در منطقه فلان، مينويسه يه خونه هست در اريا فلان!!! (حالتو!) يکی نيست به اين بگه، آقا فارسی را پاس بداريم. ناسلامتی روزنامه چاپ ميکنن. بيخودی نيست که ابرونی های نسل ِ دوم اينقدر به زحمت فارسی حرف ميزنين.

۳. هوس نکردين صيغه کنين؟ صيغه دات کام پاسخگوی نياز های شما!!!

۴. کاپوچينو هم دوساله شد. مبارکشون باشه :)



|
........................................................................................


Thursday, June 03, 2004

لطفا...

● آقا من مردم از بی کامنتی!!! به کی بگم؟ من که ميدونم که شماها ميايين اين خضعبلات منو ميخونين. پس چرا کامنت نميدين؟

|

قلب گمشده

● قلب ِ لويی ۱۷را پيدا کردن! DNA تست بعد از ۲۰۰ سال تاييد ميکنه که اين واقعا قلب ِ لويی۱۷، فرزند ِ لويی ۱۶ و ماری آنتوانت است که در ۱۰سالگی در زندان مرد. حالا قراره که روز ِ سه شنبه در مراسمی قلب رو در کنار ِ پدر و مادرش به خاک بسپرن. دنيای عجيبيه...

شرح ماجرا رو از اينجا بخونين.

|
........................................................................................


Wednesday, June 02, 2004

من و دوستم

● اينجا بارون ِ قشنگی مياد از صبح تا حالا... گاهی هوا باز ميشه و آفتاب مياد بيرون اما بلافاصله رعد ميزنه و بارون شروع ميکنه... قطرات ِ بارون مثل ِ دونه های مرواريد ِ ريز ميمونن.
خيلی ها هم دوست ندارن با چتر راه برن، پنداری که با بارون دوست باشن.

من و دوست چينيم نشستيم از صبح اينجا و کار ميکنيم. بلاخره کُدی که نوشته بودم الان با موفقيت داره کار ميکنه :) فردا بايد بيام و با استفاده از نتايجش مقاله مو تموم کنم.

دوست ِ چينی ِ من ۲۱ ساله بيشتر نيست، اما درسش از من فقط ۴ سال عقبتره و صد البته که از من باهوشتر :) بر خلاف ِ چينيهای ديگه، عاشق ِ خريد کردنه و با دوستاش گشتن. ازفيلم و موسيقی هم خوشش مياد ولی فقط فيلمايی رو دوست داره که آدمها به جزای عمل ِ بدشون ميرسن و فيلمايی که آدمها بخاطر ِ هيچی آدم نميکشن. فيلمايی که راجع به عشق و عاشقی هستو از همه فيلمای ديگه بيشتر دوست داره.

اين دوست ِ من وقتی که غذا ميخوره حسابی ملچ ملوچ ميکنه که من ديگه ناراحتش نميشم. کلاس ِ آشپزی که سال ِ پيش گرفتم يکی-دو جلسه راجع به غذاهای چينی بود و يادمون دادن که اين از اصول ِ ادب ِ چينياست که موقع غذا خوردن با دهنشون صدا در بيارن.
اين دوست ِ من بهم گفت که خيلی بده اگر خونه کسی مهمونی، غذاتو تا ته بخوری چون معنيش اينه که صاحب خونه خسيس بوده. تازه ادب حکم ميکنه که از همه غذاهايی که صاحب خونه تهيه کرده بچشی.

اين دوستم گفت که اگر دوست ِ نزديک و صميمی ِ يه چينی نيستی نبايد بهش ساعت کادو بدی، چون علامت مرگه.

يه بار من و بقيه همکلاسيا و استادا نشسته بوديم با هم حرف ميزديم و حرف ِ مذهب شد. و هرکی شروع کرد که بگه که از چه دينی پيروی ميکنه, حد اقل روی کاغذ. يکی مسلمان، يکی هندو يکی کليمی و يکی مسيحی. به اين دوستم که نوبت رسيد گفت هيچی. من تا اون موقع برخورد نکرده بودم به اين مسأله که آدمها ميتونن خيلی ريلکس دين نداشته باشند. البته اين دوستم گفت که يه عالمه فرشته دارن و بهشت و جهنم هم دارن، ولی همه ميرن بهشت مگر اينکه کار ِ خيلی بدی بکنن مثل ِ آدم کشی. دوستم گفت فرشته دربون ِ بهشت هيچ اختيارات ِ خاصی نداره :)

... با اين دوستم که حرف ميزنم خيلی به اين نتيجه ميرسم که دنيا همه جاش شکل ِ همه و آدمها چقدر به هم شبيهن. ظاهرمون با هم خيلی فرق داره ولی علايقمون و چيزايی که آدم بودنمون رو شکل ميده همش يه جوره.
اين دوست ِ من ، مثل ِ من، دلش برای خوانواده اش تنگ ميشه.
اين دوست ِ من، مثل ِ من، وقتی با دوست پسرش به هم زده بود گريه کرد.
اين دوست ِ من، مثل ِ من، وقتی راجع به سياست ِ کشورش حرف ميزنی هيجان زده ميشه.
اين دوست ِ من، مثل ِ من، از اينکه چيزای جديد امتحان کُنه خوشحال ميشه.
من و دوستم هردومون آدميم، مال ِ يه کره خاکی هستيم.

اسم ِ دوستم هست: يائو سون
|

آرايش

● به نظر ِ شما آيا ميشه ازنحوه آرايش کردن ِ هرکس تا حدود ِ قابل ِ توجهی پی به شخصيتش برد؟ مثلا اين فرقی ميکنه که کسی پشت ِ چشمشو قهوه ای کُنه يا سفيد، يا رژ لبش قرمز باشه يا صورتی يا قهوه ای... يا هزار تا چيز ِ ديگه؟
|
........................................................................................


Monday, May 31, 2004

|

تولد نامه!

● کتايون جونم تولدت خيلی مبارک. ميدونم که اينجا تاخير دارم ولی باهات روز ِ تولدت حرف زدم :) اميدوارم که امسال بلاخره ببينمت...خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی دلم برات تنگ شده :) بخصوص برای شبايی که تا صبح با هم بيدار مينشستيم روی تختِ من و حرفهای روشن فکری ميزديم و ميخواستيم دنيا رو عوض کنيم. يادت هست که من ميرفتم و دوتا نسکافه درست ميکردم تا چونمون گرم بشه. ديروز بهم گقتی که هنوزم باور داری که ميتونيم دنيا رو عوض کنيم. آره خواهرکم. منم قبول دارم که ميشه دنيا رو عوض کرد. ولی به يه نتيجه ای رسيدم، اونم اين که دنيا رو برای خودت بايد عوض کنی :) بايد ايده آل های خودت، باور ها و ارزش هايی خودت رو مرتبا بازبينی کنی و دست ِ آخر خودت با خودت راحت باشی و بتونی که زندگی کنی. ما فقط يه بر دنيا مياييم. اگه تو همين يه بار بتونيم تو زندگی ِ دوستا و نزديکانمون شادی بوجود بياريم، بودنمون معنا پيدا ميکنه... خوب نسکافه مون کو؟
|

راهنمايی

● یادتونه کتابای راهنمايی پشتش يک يا دو يا سه خط داشت به نشانه اينکه کدوم کلاس هستی؟ من اون موقع مدرسه جهان کودک ميرفتم توميدون ونک. فکر کرده بودم که حالا اول راهنمايی رفتم چقدر مهمه و همه پسرا برام سر و دست ميشکونن. مقنعه چونه دار هم اگه يادتون باشه مجبور بوديم بپوشيم که پشتش بند دار باشه. اون وقت اگه بيرون از مدرسه بوديم بنداشو نميبستيم و کاکل ميگذاشتيم. يادم افتاد که اول ِ rراهنمايی که بودم کاکل ميذاشتم بعد کتابمو که با افتخار يه خط هم پشتش داشت ميگرفتم دستم (ترجيحا فارسی يا رياضی) و از خونه پياده ميومدم مدرسه! يه چند دفعه ای هم نزديک بود ماشين بهم بزنه ها :))))

همون موقع ها (جريان مال ِِ سال ِ ۶۷-۶۸ است)
مدرسه ما ساندويچ الويه بود ۱۵ تومان و ساندويچ کالباس۲۰ تومان که خيلی هم نسبت به دوره دبستان ِ من گرون شده بود. کالباس که خيلی گرون بود و به سرمون زياد بود. الويه ِ مدرسه خيلی خوشمزه بود و ماها که نفری ديگه حداکثر ۵-۶ تومان توی جيبمون پول بود هممون پولامونو ميذاشتيم رو هم و همون زنگ تفريح اول يه الويه ميگرفتيم. اگه ديگه خيلی پولدار بوديم يه نوشابه هم روش و همه با هم قسمت ميکرديم. فکر ميکنم در بهترين شرايط نفری ۲ سانت ونيم بهمون ساندويچ ميرسيد بعد تو کيسه چرب و چيلی الويه آب پر ميکرديم و دنبال هم ميکرديم. زنگ تفريح دوم هم هيچی نداشتيم که بخوريم چون پولامون تموم شده بود مگر اينکه مامان يکی بهش خوراکی داده بود که ديگه بهش رحم نميکرديم!
|
........................................................................................


Sunday, May 30, 2004

ما هم داريم پيشرفت مي كنيم!

● اين رو در پيک ِ ايران خوندم. نميدونم راسته يا نه، ولی اگه راستم نباشه، آدم ميتونه حسابی جای جک بخنده :)

" آيت ا... حسني :آن كساني كه ميگن ما عقب افتاده ايم و خارجه از ما پيشرفته تره، احمقند. آنها نمي دانند كه ما در قرن 14 قمري هستيم و آنها در قرن 21 ميلادي، يعني 7 قرن از ما جلوتر. آيا وقتي آنها، مثل ما در قرن 14 بودن، از الان ما جلوتر بودن؟ ما در آينده از آنها جلو مي زنيم، چون يكسال قمري، از سال آنها ( خورشيدي) كوتاه تره مگر نمي بينيد كه هر سال ماه اسلامي مثل محرم، رمضان در زمان سال قبل نمي افتد و گاهي مثلا ماه مبارك رمضان در تابستان است و گاهي در زمستان و يا فصلي ديگر. چون سال هاي ما كوتاه ترند هر سال چند روز جلو مي افتيم و در آينده نوه هاي ما نه فقط به قرن خارجي ها مي رسند، از آنها هم جلو مي زنند. آنوقت ببينيم كي پيشرفته تره. "
|
........................................................................................


Friday, May 28, 2004

حموم بچه و شرک, کلينتون و آزناوو

● 1. دارم ميرم امروز يه پديده ای به نام ِ baby shower. جريانش اينه که وقتی يکی پا به ماهه يکی از دوستاش براش مهمونی ميگيره و همه دوستان و آشنايان برای بچه کادوميخرن و می برن. البته اين دوستای ما ايرونی هستن ولی ديگه به هر حال تصميم گرفتن که اين کار و بکنن. ميرن تو يه مغازه بزرگ چيزايی را که دوست دارند ثبت ِ نام ميکنند و بعد مردم ميرن کادو همون ها رو ميخرن. اينجوری باعث ميشه که هرکی با توجه به بودجه اش فقط وسايل ِ مورد ِ نياز رو بخره نه اينکه آخرش از يه چيز چند تا داشته باشن و از چيز ِ ديگه هيچی.

۲. اينجا خيلی الان حال و هوايی باحالی پيدا کرده. بچه ها دارن فارغ التحصيل ميشن و همه خوشحالن :)
قراره شنبه کلينتون برای مراسم بياد سخنرانی کنه. همه شهر هيجان زده هستن و هر جا ميری عمليات ِ تميز کاری داره انجام ميشه. از طرف ِ ديگه اينجا اکثر ِ مردم دمکرات هستن، بهتر بگم، هنوز حتی يدونه ريپابليکن هم نديدم بعد از ۳ سال محض ِ رضای خدا. دمکرات ها حداقل به نظر ِ من در کل آدمهای بهترين و به آدمها و حقوقشون بيشتر اهميت ميدن. ديگه ديديم که بوش های ريپابليکن چه بلاييه به سر ِ دنيا ميارن. الان هم هر وقت که Cspan نگاه ميکنم وکمپينهای انتخاباتی دمکرات ها و ريپابليکن ها هست، يک دنيا کاراشون و حرفهاشون با هم فرق ميکنه. ريپابليکن ها يه جورايی از همه دنيا طلبکارن! به هر حال من که حتما ميرم کلينتون رو ببينم :) اگه توانستم عکس هم براتون ميگيرم. من دوربينم از اين دوربين هايی معمولی است و هر دفعه بايد بدم عکسها رو که ظاهر ميکنن بزنن روی سی دی ولی ميخوام پولامو کنم و دوربين ِ ديجيتال بخرم. البته خوبشو که لنز های جورواجور بهش بخوره.

3، ديشب رفتم کارتون ِ Shrek2. خدا بود خيلی خنديديم. البته گروهی که فيلم رو ساختن هم خيلی معرکه بودن، خوب مثلا از کامرون دياز و جولی اندروز و روپرت اورت و آنتونيو بندراس که با هم باشن توقع ِ فيلم ِ بد نميره. حالا من داستان رو تعريف نمی کنم که لوس نشه. ولی حتما فيلم رو بگيرين تماشا کنين. جريانش در کل اين بود که اينا راه ميافتن برن پيش ِ پادشاه و ملکه که مادر و پدر ِ پرنسس فيونا هستن و معلومه که بيچاره پدر و مادر ِ چقدر شاخ در ميارن که دختر ِ عزيز تر از گل ِ شون رو ميبينن که شکل ِ Shrek شده و معلومه که فوری با دامادشون بد ميشن :) ديگه واقعا بقيه اشو نميگم! خود تون ببينين.

4.اين چهار تا آهنگی را که گذاشتم ستون ِ بغل حتما گوش بدين. مال ِ يه خواننده خدا به نام شارل ِآزناوو است. ديشب رفته بودم خونه يکی از دوستم که از مونترال برگشته بود. از اونجا يه سی دی يه خواننده فرانسوی رو آورده بود و اينجوری بود که من به شدّت هوس کردم برم سی دی های خودم رو پيدا کنم. بيوگرافی شارل ِآزناوو رو هم ميذارم اينجا.
|
........................................................................................


Thursday, May 27, 2004

اين روزها

● "كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر."
-سهراب سپهري


اون موقع ها عاشق ِ شعر بودم... بخصوص شعر ِ نو. از وقتی که سر و کارم به فرنگستون افتاد، اينقدر برای گذار ِ شب و روز بايد چيزای جديد ياد ميگرفتم که ديگه جايی برای دلمشغولی های ساده ام نمونده بود. الان چند وقتيه که دارم دوباره کتاب و شعر و ميارم جزو ِ زندگی ِ روز مره ام. نه اينکه چيزی نميخوندم ها، ولی بيشتر درسی. آدم مياد تو يه مملکت ِ ديگه و بايد با همه چی خودشو وفق بده که جا بيافته.
|
........................................................................................


Tuesday, May 25, 2004

... کاش کامپيوتر ها هم واکسن داشتن

● کامپيوتر ِ بيچاره ام مريض شده. اين ويروس ِ جديد ساسرزرا گرفته به گمانم. انقدر حالش بده که اصلا حال و حوصله کار کردن نداره. تا وصلش ميکنی به اينترنت غرغر ميکنه, پشتشو ميکنه به من و ری استارت ميکنه. دلم خيلی براش ميسوزه. اين شبها خيلی با هم بيدار ميمونديم و صبح ها با هم بيدار ميشديم... ويروس کشم هم آپ ديت نيست ظاهرا چون پيداش نکرد. حالا بايد فکر ِ ديگری به حالش بکنم. کاش کامپيوتر ها هم واکسن داشتن...
|
........................................................................................


Monday, May 24, 2004

BBC Persian

|
........................................................................................


Saturday, May 22, 2004

بهشت زير ِ پاي مادران است

تولدت مبارک


مامان جونم، تولدت مبارک. خيلی دلم برات تنگ شده. ۲ روزه که دارم فکر ميکنم که اينجا برات چی بنويسم. تنها چيزی که يادم مياد اين که بهشت زير ِ پاي مادران است. ميخوام بدونی که خيلی دوسِت دارم. ميدونم که من سر به راه ترين بچّه ی دنيا نبودم. ميدونم که خيلی وقتها از دستم ناراحت می شدی، ميدونم که خيلی دوستم داشتی و داری.

يادته يه شب رفته بودم بيرون و شب دير اومدم خونه بدون ِ اينکه گفته باشم کجام و بهم گقتی چرا بهت خبر از خودم نمی دم... منم جواب دادم که شما که نگران نميشين. يادمه که يهو چقدر کوچولو شدی... الآن که بزرگترشدم و عقلم ميرسه ميدونم که تو چقدر نگران بودی و من چقدر سنگدل .

يادمه که بهمون ميگفتی که اگه بادمجون بخوريم سوت زدنمون خوب ميشه، و من بادمجونای خورش رو دونه دونه ميخوردم و تمرين ِ سوت زدن ميکردم! هنوزم بلد نيستم سوت بزنم!!!
یادته برای اينکه خورش ِ گوجه سبز و خورش ِ آلو رو بخوريم مسابقه هسته جمع کردن ميذاشتی؟
يادته صبح ها بايد تخم مرغ با شير ميخورديم؟ من شيرم رويواشکی ميريختم پای گلدون يا تو سينک!!! یادته وقتی من نمره هام بد ميشد و جات امضا ميکردم؟
یادته وقتی اولين بار تو مدرسه تقلب کردم و معلمم برای تنبيه به ديکته زنگ ِ بعدم صفر داد و من دفترم رو يک سال قايم کردم که تو نبينيش! آخرش هم ديدی و با معلمم حرف زدی. اون ديکته رو آخرش هم ۱۹ شدم!
یادته که چقدر من قصه دوست داشتم و هيچ وقت برام قصه نميگفتی؟
يادته که هر تابستون ميفرستاديمون کلاس ِ شنا و ژيمناستيک و زبان.
یادته که من چقدر پيانو دوست داشتم؟ توی روياهام ميخواستم برم کنسرواتوار وين! يادته که من چقدر کلاس ِ اول سر ِ درس خوندن اذيتت کردم؟
یادته که ما همه اسباب بازيامون رو ميريختيم کف ِ زمين و تو تظاهر ميکردی که ميريزيشون دور؟
يادته که بهم گقتی که اسمو کانون ِ پرورش ِ فکری نوشتی و من چقدر خوشحال شدم، که هر ماه با چه شوق و ذوقی منتظر ِ کتابام بودم.
قصه هايی من و بابام رو يادته که چقدر دوست داشتم.
يادته که عاشق ِ شعر شده بودم و تو نميفهميدی که چرا.
يادته که من چقدر عاشق ِ کتاب خوندن بودم. يادته کليد ِ کتابخونه بابابزرگ رو کش ميرفتم وتمام ِ روز توی اون اتاق ِ زير ِ شيروونی مينشستم و کتاب ميخوندم.
يادته وقتی برای اولين بار پريود شدم و وقتی سينه هام شروع کردن به در اومدن، تو و بابا با دسته گل و کيک اومدين خونه که دخترکتون بزرگ شده :)
يادته که تو و بابا بهمون می گفتين که درس بخونين و دنيا رو ببينين، که آدم ِ خود تون بشين. که آدمای مستقلی باشين. که اگه يه روزی خواستين با کسی ازدواج کنين همسرش باشين، که عاشقش باشين. که هيچ وقت حتی به اشاره هم هيچ کدومتون به ما نگفتين که کاش پسر داشتين. هميشه از داشتن ِ ما ۳ تا خوشحال بودين.
يادته که ميرفتيم شمال و چقدرجلوی شومينه خوش ميگذشت.
يادته که به پانته آ که حتی خوندن و نوشتن هم بلد نبود ميگفتی به من ديکته بگه.
يادته که وقتی کتايون گفت که عاشق ِ نقاشيه چقدر پشتيبانيشو کردی؟
يادته که هميشه سنگ ِ صبور ِ هممون بودی و هميشه چقدر برامون جوش زدی.
يادته که چقدر تلاش کردی که ارزش های منو بفهمی، چقدر تلاش کردی که دنيا رو از چشم ِ من ببينی.
يادته که چقدر راجع به نسلهای آينده باهامون حرف ميزدی و ميگفتی که ما مادران ِ فرداييم. يادته وقتی من مريض شده بودم چقدر نگران بودی...

مامان ِ خوبم، خيلی دوستت دارم. اگه بخوام خاطرت ِ خوبم رو بنويسم هيچ وقت تموم نميشه. خوشحالم که متولد شدی و خوشحالم که هستی... تولدت يک دنيا مبارک.
|
........................................................................................


Friday, May 21, 2004

● فکر ميکنم اين مال ِ کورش يغمايی باشه. گوش بدين ببينين درست ميگم يا نه؟

|
........................................................................................


Wednesday, May 19, 2004

امتحان

● ازامتحانای بعد از ظهر خيلی بعدم مياد! آدم ميمونه با يک عالم وقت اضافه اون روز صبح که نميدونه بايد باهاش چی کار کُنه!

2ساعت ِ ديگه امتحان دارم و بعدش اين ترم هم تموم ميشه. حوصله ام سر رفته!!! ديگه چيزی هم به نظرم نمی آد که بخونم. نميدونم چرا آدم وقتی امتحان داره هرکاری ميکنه غير از درس خوندن. حداقل من که اينطوريم! مثلا فايل های کامپيوترم رو مرتب ميکنم، خونه رو جمع ميکنم، ظرفها رو ميشورم، روزی صد دفعه دوش ميگيرم، تمام اخبار روز رو مطالعه ميکنم و بلاخره هفت رنگ خودکار و ماژيک شبرنگ ميگيرم دستم که بشينم خير سرم درس بخونم. هيچ وقتم از امتحان خوشم نيومده. البته آدم هميشه سر ِ امتحان خيلی درس براش جا می افته. انگار که جمع بندی ميشه. حالا جای خنده است که من با اين همهِ علاقه وافر به علم و دانش تا حالا ۲۱ سال ميشه که دارم درس ميخونم !!! به خدا هميشه هم همين بوده! راهنمايی هم که بودم سه تفنگدار ميخوندم سر امتحانهای ثلث. انشالا يه سال ِ ديگه تموم ميشه و منم فارغ التحصيل ميشم. اون موقع تازه اول ِ بدبختيه که حالا کجا ميخوام مشغول ِ به کار بشم و حقوق چقدره و اصلا من چه جور کاری دوست دارم و غيره!!! دارم فعلاسعی ميکنم ببينم که من در زندگی چی برام مهمتره، وقتی که با خودم کنار بيايم بعدش بايد ببينم چه جور مسير ِ کاريم رو دنبال کنم... مثلا ميخوام برم درس بدم يا در بخش ِ تحقيق و توسعه يه شرکت استخدام شم يا...

فکر کنم دارم حسابی اراجيف ميگم قبل از امتحان! برم دوره کنم فعلا!
|
........................................................................................


Monday, May 17, 2004

من و تو، درخت و بارون...


احمد شاملو
مهر ِ ۱۳۴۱

من باهارم تو زمين
من زمين‌ام تو درخت
من درخت‌ام تو باهار ــ
ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغ‌ام مي‌کنه
ميون ِ جنگلا تاق‌ام مي‌کنه.

تو بزرگي مث ِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث ِ شب.

خود ِ مهتابي تو اصلاً، خود ِ مهتابي تو.
تازه، وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب ِ تنها
بايد
راه ِ دوري‌رو بره تا دَم ِ دروازه‌ي ِ روز ــ
مث ِ شب گود و بزرگي
مث ِ شب.

تازه، روزم که بياد
تو تميزي
مث ِ شب‌نم
مث ِ صبح.

تو مث ِ مخمل ِ ابري
مث ِ بوي ِ علفي
مث ِ اون ململ ِ مه نازکي:
اون ململ ِ مه
که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون ِ موندن و رفتن
ميون ِ مرگ و حيات.

مث ِ برفايي تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُريون بشه کوه
مث ِ اون قله‌ي ِ مغرور ِ بلندي
که به ابراي ِ سياهي و به باداي ِ بدي مي‌خندي...

من باهارم تو زمين
من زمين‌ام تو درخت
من درخت‌ام تو باهار،
ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغ‌ام مي‌کنه
ميون ِ جنگلا تاق‌ام مي‌کنه.


ياد ِ دخترک ِ بيست ساله ای افتادم که با چشمای درشت و قلب بزرگش ميخواست دنيا رو عوض کُنه... اون الان کجاست؟ من الان کجام؟
|

|

Troy

● داستان ِ فيلم ِ Troy و برداشتمو راجع بهش در وبلاگ ِ انگليسيم نوشتم. اگه دوست دارين اونجا سر بزنين.
|
........................................................................................


Saturday, May 15, 2004

● 1. ميخواين رابطه غذا خوردن و سکس رو بدونين : اينو بخونين که خداست!!! البته من صد در صد با مهشيد موافق نيستم (شايد بهتر باشه بگم با دوستش) يعنی من خانومای زيادی ميشناسم که تند غذا ميخورن و آقايون ِ زيادی هم که اينقدر پيش غذا و پس غذا رو با دقت و علاقه ميل ميکنن که حد نداره. ولی مقايسه اش حرف نداره. از اين به بعد با دقت تر نگاه ميکنم که مردم چطوری غذا ميخورن!

2. مجله زنان در شماره جدیدش راجع به خودسوزی زنان نوشته. من که دلم خیلی گرفث با خوندنش.

3.امشب ميخوام برم فيلم Troy را ببينم. بايد حسابی جالب باشه. با بازی برد پيت و داستانش هم که حسابی توپه. حالا حتما براتون می نويسم که چطور بود :)

4. ديشب رفتم جشنواره فيلم ِ دانشجويی فيلم کرنل. ۳ تا فيلم ِ کوتاه درست کرده بودند. دوتای اولی خيلی احساس بودن و تريپ معانی ِمتافيزيک و تنهايی و .... آخری خيلی باحال بود و بچه ها از اولش دست زدن تا آخرش! اگه خارج از ايران زندگی کنين حتما تبليغ هايی سری فيلمهای "Girls Gone Wild" رو ديدين. جريانش يه سری دخترای دانشجو است که در تعطيلاتِ بهاره و ميان ترمشون ميرن جاهايی مثل ِ فلوريدا و کنکون و اونجا حسابي شيطونی ميکنن. خلاصه اين فيلم ِ ديشب با صحنه ای از اين فيلم شروع شددر اتاق ِ يه پسر ِ سياه چرده18-19 ساله که تمام ِ ديوارای اتاقش پر از عکس ِ دخترا بود! . خلاصه، جونم براتون بگه، کاشف به عمل اومد که اين بچّه بينوا به مادر بزرگ ِ فقيدش در بستر مرگ قول داده بودکه حتما با يه دختر ِ بلوند ِ چشم آبی مزدوج بشه. (چون خودش حسابی سياه سوخته بود و مادر بزرگ ميخواست اصلاح ِ نژاد کُنه). اين پسره هم که يه دوست دختر ِ چشم ابرو مشکی داشت بعد از مدتی ديد که داره به دختر ِ بلوند جذب ميشه. يه پسر که دوست ِ نزديکش بود فهميد که حالتهای دوستش غير ِ عاديه و بهش گفت که فلانی من راز ِ تو رو فهميدم و خجالت نکش که ماها همدرديم و يک گروهکی هست که چاره درد ِ تو پيش ِ اوناست. پسره هم که ديد ای دل ِ غافل رازش برملا شده گفت که خيلی خوب. من در جلسات ِ شما شرکت ميکنم تا ببينيم چی ميشه. فرداش رفت به جلسه و ديد که خيلی جدی ۷-۸ تا پسر، همه غير ِ بلوند(!)، نشستن سر ميزاشونو يه پسر ِ سياه هم معلمه. حالا شاگردا يکی مال ِ خاور ِ ميانه بود يکی زرد پوست بود يکی آمريکای لاتين و غيره. بعد خودشون رو معرفی کردن که ما انجمنمون در جهت ِ دوست يابی با دخترای سفيده! پای تخته شروع کردن مزيت های دخترای سفيد رو بنويسن که از لحاظ ِ مالی تامين هستن، در روابطشون به تجربه اعتقاد دارن و چيزای ديگه که بماند... آخر ِ کلاس معلم اين پسرک ِ دوست ِ ما رو صدا کرد و گفت پسرم من در چشم ِ تو چيزی رو می بينم که اين بچّه هايی ديگه ندارن و اونام اين که تو واقعا از يکی خوشت مياد! اون کيه؟ پسره هم که ديد حاشاديگه جايی نداره تعريف کرد که مدتيه از يه دختره خوشش مياد. معلمه به دختره زنگ زد که من برای درس ِ اسپانيايی معلم ِ خصوصی برات پيدا کردم. پسر که رفت پيش ِ اين دختره بهش درس بده حسابی دست و پاشو گم کرده بود و دختره هم نه گذشت و نه برداشت و حسابی بهش نخ داد و دادار و دودور!!! ... پسره که ديگه قند تودلش آب ميشد رفت و به روح ِ مادر بزرگش گفت که وصيتشو انجام داده... آخر ِ فيلم معلوم شد که دختره بهش نارو زده و با همه پسرهايی اون گروهشون رفته بوده!
حالا خلاصه فيلم که موضوعش نسبتا سطحی بود ولی طنز ِ خيلی قويی داشت و به راحتی تونست با تماشاگران که همه استاد و دانشجو بودن رابطه برقرار کُنه. اينطور که بعدا از يکی از بچه ها که نيمی کوبايی و نيمی کلمبيايی است شنيدم که درکشورهای آمريکای لاتين اين فشار واقعا روی بچه ها هست که با سفيدای مو طلايی نسلشون رو قاطی کنن. و مثل ِ فيلم که دوست دختر ِ چشم و مو مشکی بازم با پسره موند زناشون بخاطر ِ خيانت ِ مردها اونا رو ول نميکنند. در ضمن اين فيلم تا حدودی زوايای زندگی ِ دانشجوهای خارجی رو هم لمس کرده بود که باعث ِ موفقيت بيشترش شد.
|
........................................................................................


Friday, May 14, 2004

مگس ِ سياه

● من پدرم در اومده!!! پريشب رفته بودم جايی مهمونی. بعد که اومدم خونه ديدم پاهام (از مچ به پائين) حسابی ميخارن... خوب تا اينجاشو به خودم گفتم که بدشانسی هنوز هيچی نشده پشه ها دراومدن... از ديروز ظهر تا حالا پاهام شروع کردن به ورم و قرمز شدن... ديشب از بس ناراحت بودن نميتونستم درس بخونم (البته آدم دنبال ِ بهانه هم می گرده!) خلاصه امروز صبح که ديدم انقدر اوضاع خرابه گفتم برم دکتر... بخاطرقيافه فجيع ِ پای بيچاره من کلی عزت و احترامم کردن و گفتن که بنشينم و پامو بذارم روی يه صندلی ِ ديگه که پائين نمونه. بعد آزمايش ِ خون هم کردند و گفتن که گلبول های سفيدم هم ميزونه و در نتيجه عفونت نيست. حدس ميزنن که مگس ِ سياه (black fly) مقصر بوده. عکسشم ميذارم اينجا:
the black fly
This is the fly that probably stung me!


حالا دکتر بهم آنتی هيستامين داده تا ببينيم چی ميشه.
|
........................................................................................


Thursday, May 13, 2004

● احتمالا اگه من خدای نکرده بخوام مسابقات ورزشی شرکت کنم اين جوری ميشه!!!
|

|

● عکس هايی را که از مراسم ِ سخنرانی ِ شيرين عبادی گرفتم را گذشتم توی فتوبلاگم. اگه دوست دارين برين اونجا ببينين.
|
........................................................................................


Wednesday, May 12, 2004

اين جانور مهاخری است بشبخت...

● دلتنگستان راجع به مهاجرت مينويسه. اين يه جورايی درد ِ همه ماست که ينگه دنيا دور از ريشه هامونيم.
|
........................................................................................


Monday, May 10, 2004

شيرين عبادی

● 1. امروز رفتم سخنرانی ِ شيرين عبادی. خيلی عالی بود. بسيار با دقت صحبت کرد و مترجم هم شاهکار بود. مترجم دکتر مهرزاد بروجردی بود که استاد ِ دانشکده ای علوم ِ سياسی ِدانشگاه سیراکیوز هست. خوبی ِ ترجمه اين بود که آقای بروجردی به جای ترجمه لغت به لغت سعی ميکرد که روح ِ مطلب رو بيان کُنه. سخنرانی به اين صورت بود که خانم ِ عبادی يک يا چند جمله ادا ميکرد و بعد مترجم به انگليسی همون مطالب را برمیگردوند.
موضوع صحبت اسلام، دمکراسی و حقوق ِ بشر بود. خانم عبادی با شرح ِ اين مسأله شروع کرد که اسلام به خودی ِ خودمثل همه ايدئولوژی های دیگه هست و دليلی نداره که در طول ِ تاريخ راکد باقی بمونه. ميگفت اينکه مسلمونا رادیکال و بدبخت و بیچارن دليلی نميشه که بخاطر ِ اسلام باشه. گفت بايد خطاهای بشری رو از مفاهیم دینی جدا کنيم. ميگفت که مثلا وقتی اسراییل هيچکدوم از قطعنامه های سازمان ِ ملل را انجام نميده هيچ کس نميگه که جهود ها آدمای بدین يا وقتی صربها اون همه جنايت کردن کسی به پاي مسحیت ننوشت ولی اسلام...

ميگفت مسلمونا بايد بفهمند که ميتونن مسلمان باشن و خوب زندگی کنن، که ميتونن مسلمان باشن و به حقوق ِ بشر احترام بذارن.

خانم ِ عبادی ميگفت که برداشت هايی غلطی از اسلام وجود داره و بايد اون برداشت ها رو درست کرد نه اينکه اسلام رو. ميگفت که در قوانين ِ حاضر خيلی به زنان اجحاف ميشه ولی اين به اين دليل است که قوانين را با همان صورت ِ ۱۴۰۰ سال پيش ميخواهند پياده کنند. که در اسلام احکام ِ ثانويه وجود داره و به وسيله اونها ميشه احکام ِ اوليه رومطابقِ زمان کرد. ميگفت اينکه انقدر درِ جامعه ما به زنها ظلم ميشه مال ِ مسلمون بودن ِ ما نيست بلکه مال ِ فرهنگ ِ مرد سالار ِ حاکم است. ميگفت که زنها بايد از خودشون شروع کنن که به هر حال هر مردی در دامن ِ يک زن پرورش پيدا ميکنه.

ميگفت که اسلام و قران فی نفسه خيلی خوب و صلح جوهستن و خلاصه هر چيز ِ بدی که هست مربوط به برداشتهای نا درسته.

من اطلاعات ِدينی تقريبا اصلا ندارم ولی ميدونم که سوره نسا يک آيه داره که ميگه اگر زنانتون چنان کردن شما چنان کنيد وغيره.

خيلی دلم ميخواست ازش ميپرسيدم که دينی که در کتابش به مردها ميگه زناتونو بزنين چرا کارش از بيخ و بن خراب نيست. اسلام دستورات و قوانين ِ خيلی خوبی داره ولی اون دستورات ِ خوب در همه اديان ِ الهی و غير ِ الهی هست: مثل ِ دروغ نگين، غيبت نکنين، انسانهای خوبی باشين، به همسايه محبت کنين وغيره. چيزی که اسلام رو متمايز ميکنه از اديان ِ ديگه همين اضافاتش مثل ِ تلفيق دين و سياست، ولی ِ فقيه، نگرش ِفرودست به زنها و ... است. من اينقدر شاکی ميشم وقتی می بينم يکی از اين آخوندها داره ميگه که انقلاب به زنها عزت بخشيد... حالا، اگه همه اين بديهای اسلام رو برداريم و عوض کنيم که ديگه اسلام، اسلام نيست. تازه مگه شرط ِ اول اين نيست که اعتقاد داشته باشيم که قران معجزه است و هيچ وقت تحريف نشده؟ ولی چيزی که هست بايد بگم خانم ِ عبادی واقعا روشن فکر است. اگر ما تو اين مملکت ِ گل و بلبل مون يه چندتايی مثل ِ ايشون در طبقه حاکم داشته باشيم، دنيا گلستون ميشه.

خانم ِ عبادی وقتی مسايل احکام ِ ثانويه را توضيح ميداد دقيقا مشخص نکرد که کی بايد اين احکام را مطابق با زمان کند. طبق ِ کتابهای بينش ِ اسلامی من مطمئنم که ولی ِ فقيه بايد اين کار را انجام بدهد (که پس دوباره ميشود همين اش و همين کاسه) ولی دوستم ميگفت که اينطور متوجه شده که منظور اين است که هر کسی برای خودش بايد احکام ِ ثانويه را به توجه به شرايط ِ شخصی اش ميزون کُنه.خانم ِ عبادی يک مثال هم برامون زد که در کشوری مثل ِعربستان که طلوع و غروب ِ خورشيد مشخصه، روزه گرفتن خيلی آسونه. ولی اگر يک مسلمان بره قطب ِ شمال چی کار کُنه؟ بعد خودش جواب داد که در احکام ِ ثانويه ميگويند که شبانه روز را به ۳ تا ۸ ساعت تقسيم کُنه و در يکی از اون ۸ ساعت که خواب نيست روزه بگيره. ميگفت اين کار را بايد راجع به همه قوانين ِ امروزه من جمله حق ِ طلاق، حق ِ مسافرت، شهادت ِ زنها و...انجام داد. راستی اين را هم گفت که الان ۶۳% دانشجويان دانشگاه ها دختر هستند. بنابرين ما زنهايی تحصيل کرده زيادی خواهيم داشت. و چون تحصيلات دانش رو به همراه داره، اين زنان کم کم به حقوق ِ خودشون واقف ميشن و در نتيجه فرهنگ ِ مرد سالار رو کمرنگ وکمرنگ تر ميکنند. خيلی هم از جنبش هايی فمينيستی در ايران تعريف کرد. يکی از شنونده ها راجع به مجلس ِ هفتم سوال کرد که ايشون جواب ِ مشخصی نداد. فقط به اين اشاره کرد که چون مجلس ِ هفتم شروع به کارنکرده نميشه در موردش پيش داوری کرد.
درآخريکی از بچه ها ازشون پرسيد که اين اسلام واقعی را که ميگين از کجا بايد شناخت؟ گفت:"در روح و قلبت"

اينجا ميتونين متن ِ سخنرانی رو ببينين.


2.اين هم جريان ِ خواستگاری از دختر ِ دکتر حداد ِ عادل!!!

3. زيتون راجع به نمايشگاه ِ کتاب ِ امسال نوشته.

4.بدون ِ شرح!!!

Burger Joint
|

News

|
........................................................................................


Sunday, May 09, 2004

کنسرت

● 1. من ديشب رفتم يک کنسرت بلاخره بعد از مدتها! خواننده از Sepharadi هايی روس بود. Sepharadi ها یهودیهایی هستند که از شرق به اسرائیل مهاجرت کردند. کرنل يک گروه ِ بزرگ ِ یهودی دارد و يک انجمن ِ بزرگشون هم Sepharadi ها هستند که در ضمن با ما ايرانی ها خيلی هم خوبن. خلاصه يکی از همين بچّه هايی کرنل که روس هم هست رفته مسکو که اين خواننده را ميبينه و دعوتش ميکنه بياد اينجا. برامون به زبانهای روسی، عبری و فارسی برنامه اجرا کرد. وقتی ميخواست فارسی بخونه گفت من در سمرقند دنيا اومدم و پدرم اهل ِ بخاراست. تهيه کنندگان ِ برنامه به من گفتند که باید به بخارایی عوض بخونم و زبان ِ بخارایی فارسی است اين که آهنگ ِ بعدی ِ من فارسی است به نام ِ انار انار! لهجه اش انقدر با مزه بود!!! ولی همه لغت ها را فارسی گفت. حالا نميدونم فارسی ِ محاوره اي شون هم مثل ِ ما هست يا نه. يه آهنگ عبری ( زبان ِ یهودی ها) ها خوند که همه اش ميگفت \"shalom alekhom\" و من بلاخره به اين نتيجه رسيدم که همون "سلام علیکم" ِ خودمونه!!!
ولی خيلی خوش گذشت بهم. من تک ِ تنها رفته بودم ولی اونجا يکی از دوستم رو ديدم. کلی خندیدیم با هم. راستی خواننده خيلی شبيه ِ ايرانيا بود که البته تعجبی نداره برای اينکه اهل ِ سمرقند بود. داشتم فکر ميکردم که اگه من بهش بگم که تو اصل ات ايرانی است چه فکری ميکنه!
من واقعا احتياج داشتم برم اونجا. آدم گاهی توی روز مرگی های زندگی غرق ميشه. من آدمی بودم که هر وقت هر جا کنسرثی چيزی بود سعی ميکردم برم. اين چند وقت اينقدر برنامه ها ی خوب پيش امده بود که نرفتم... بهانه ام اين بود که درس دارم ولی دو ساعت که به هيچکس تا حالاضرری نرسونده، مگر اينکه آدم همون فردا پس فرداش امتحان داشته باشه. خلاصه که فکر کردم دارم با خودم بيگانه ميشم. نهیبی اومد که:" ای کوزه! پاشو برو کنسرت اگر دوست داری بری" :) و اينطوری شد که رفتم. يک کمی هم نوستالژیک شده بودم موقعی که خواننده آواز میخوند. البته موسيقی خيلی وقت ها اين اثر را روی من داردِ. بايد اعتراف کنم که از اينکه تنها بودم هم خيلی بهم خوش گذشت. من آدمیم که معمولا تنها جايی نِميرم و اگه با دوستام باشم بيشتر بهم خوش ميگذره ولی خيلی ديشب حال کردم. آدم بايد گاهی برای خودش فضای شخصی در نظر بگيره.
2. در وبلاگ مریم بخوانیدبرداشت هاشو از دیدار شیرین عبادی از دانشگاه تورنتو. کمی نگرانم. آخر قرار است که فردا به دانشگاه سیراکیوز بیاید. حتما ميروم که حرفهاشون را گوش بدهم. براتون مینویسم که چی شد.
۳. يه چيزی مدتهاست که خيلی روی اعصابم رفته. خيلی از وبلاگ هايی ايرانی ها رو که می خونم به نظر ميرسه که طرف از افسردگی مزمن رنج می بره. البته خيلی ها هم هستن که بچّه هايی فعال و پویایی هستن و از تمام ِ نوشته هاشون صدايی حرکت به گوش ميرسه. ولی دلم از اين میسوزه که اين همه نیروی جوون داريم توی اين مملکت و انکيزه براشون درست نمی کنيم. بعدا بیشتر در این مورد مینویسم. فعلا باید برم چندتا مقاله بخونم.


|
........................................................................................


Friday, May 07, 2004

این دور و زمونه

● "زمین به ما آموخت:
ز پیش حادثه باید که پا پس نکشیم
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم"
فریدون مشیری

1. پریروز با یکی از دوستای دحترم حرف میزدم خیلی شاکی بود که چرا همه دوستاش که ایران هستن انقدر دنبال شوهر میگردن. میگفت که به نظرش سیستم فرهنگی جامعه اونها رو به اون سمت سوق میده: که حتی اگر خانواده از سطح نرم جامعه بالاتر باشه و دخترشون تحصیلات دانشگاهی هم داشته باشه بازم تا درسش تموم میشه اطرافیان و خودش به این فکر میوفتن که پس شوهر چی شد؟!
بعدا بازم راجع بهش فکر کردم: شنیدم که بعضی دوستای خودم فقط چون همه دوستاشون ازدواج کردن اونا هم افتادن به چشم و هم چشمی!

امروز با یک دوست دیگه بیرون بودم که اونم داشت در به در دنبال دختر ایرونی میگشت. این دوست من کانادا بزرگ شده و به همین دلیل نمیخواد از ایران زن وارد کنه. میگه فرهنگمون به هم نمیخوره. با این وحود میخواد حتما هم زن بگیره... حوب به عقیده من با اولین دختری که خون ایرانی داره و بهش پا بده عروسی میکنه.

به نظر میرسه این روزا خیلی از آدمها فقط برای اینکه "ازدواج" کنن زندگی مشترکشون رو آغاز میکنن, نه برای اینکه فکر میکنن که جفتشون رو دوست دارن و میخوان یک عمر باهاش زندگی کنن.

2. داشتم وب گردی میکردم که سایت احسان رو دیدم. نوشته بود که (ازقول هودر) احمد شاملو وب لاگ زده. اولش باورم نشد ولی بعد رفتم دیدم:وبلاگ شخصي شاملو! و تازه همه نوشته هاش رو هم میشه توی صفحه اصلی دید. من از اینجا باید بکوبم برم تا نیویورک سیتی که اولین کتاب فروشی ایرانی رو پیدا کنم. واقعا ممنون احسان جان!

3. ديزنی از توزيع فيلم گزنده مايکل مور درباره بوش خودداری کرد

4.اثر پيکاسو بيش از 100 ميليون دلار فروش رفت

5. امروز توی کرنل روز آخر کلاس ها است. این روز در تاریخ دانشگاه اسلوپ دی (Slope day) نام داره. طبق یک سنت قدیمی چندین هزار نفر توی سراشیب ترین شیب دانشگاه جمع میشن و از ساعت ده صبح مشروب میخورن. سالهای پیش همه جور مشروبی اجازه بوده ولی الان دو ساله که فقط آبجو و شراب اجازه میدن و خودشون هم اونا رو ویفروشن. دو سال پیش در چنین روزی من دوربینم رو که یه Olympus بود دادم از منو دوستم عکس بگیره که طرف که پاک مست بود زد دوربین را زمین و به من که پاک حیرون شده بودم گفت اشکال نداره فیلمش سالمه!!!
من از اون موقع تا حالا یه دوربین جدید خریدم. امروز با خودم میبرمش که عکس بیاندازیم. برای شما هم پست میکنم.

6. یک تل ظرف نشسته توی سینک دارم. برم به اونا برسم.




|
........................................................................................


Wednesday, May 05, 2004

News!

|
........................................................................................


Tuesday, May 04, 2004

● 1.بالاخره با مامانم حرف زدم. هنوز حالش کاملا خوب نشده. میگفت که بابام میخواد چهار شنبه بره چین. بعدشم تا برگرده میره لار. باید حسابی فکر کنم ببینم سوقاتی چی میخوام. البته هرچی هم که درخواست بدم فکر نمیکنم فرقی دراصل ماجرا کنه. هیچ آدم معقولی از چین سوقاتی نمیخره که ببره ایران که به آمریکا پست کنه!

2. شیرین عبادی روز دو شنبه در دانشگاه سیراکیوز(Syracuse University, NY) سخنرانی دارد.

3. از وقتی چیدمان خونم رو عوض کردم خیلی قشنگ شده.

|

|
........................................................................................


Monday, May 03, 2004

● Well, I have decided to write in Farsi whenever I am home and in English whenever I am in school. This way I will avoid the problem of not writing at all! The reason is that in school I don't have the Farsi keyboard and of course I am not that smart to know where all the letters are located by heart!!!
There were so many things on my mind that I thought I could write about. For some reason, I have difficulty remembering them. Anyway, I will try to say them in the order I remember:

1. This Monday, May 7th, Shirin Ebadi is coming to Syracuse University. We will all go to see her. I am personally invited to have dinner with her and officials of the Syracuse university. I hope I can make it. The talk will be on Islam, democracy and human rights. I am so curious to see what she says and how the reaction of the people would be. I will tell you more when I actually go.

2. In our school, we are having the election for next year's Iranian Students Organization. You won't believe how annoying this has gotten to be. My school has a very small population of Iranian (well at least compared to the west coast), yet we cannot agree that among two candidates which one should be the president. We have all engaged in sort of a conspiracy game where people go secretly and ask members to vote for them I know that it is practicing democracy but one wonders that when in a population of well-educated people such incidents happen, no wonder we have so much problems with real elections in Iran. I think the most important thing that we have to exercise is to make sure that we listen attentively to one another. Personally lots of times, I find myself preparing a reply for what I am being told at the moment instead of really listening to the argument carefully.

3. I just signed up for Yahoo! Web hosting!!!


|
........................................................................................


Saturday, May 01, 2004

|
........................................................................................


Friday, April 30, 2004

قصه ماه

● امشب داشتیم با هیدی راه میرفتیم که چشمم به ماه افتاد.نصفه بود. بهش گفتم: هیدی ماه رو برام میخری؟
گفت: الآن گرونه! بذار لاغرتر که شد ارزون میشه!
|
........................................................................................


Thursday, April 29, 2004

● دارم "لاله سیاه" اثر الکساندر دوما رو میخونم. البته ترجمه انگلیسی اش را.سالیان درازی پیش (!)همه کتابهای الکساندر دوما رو به ترجمه ذبیح الله منصوری خونده بودم. فکرمیکردم که نثر ویژه کتاب( که من عاشقش بودم) بخاطر قلم آقای منصوری اسث. الان متوجه شدم که نه بابا! اصلا خود دوما اینجوری قصه تعریف میکنه... داستان رو طوری تعریف میکنه که پنداری همینجا نشسته کنارت
|

● خیلی وقته هوس چغاله بادوم کردم.....یعنی الان دارن ملت پسته خام میخورن؟
|
........................................................................................


Tuesday, April 27, 2004

● "...
تو خامشی, که بخواند؟
تو میروی, که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
..."
-شفیعی کدکنی: دیباچه
|

اولین یادداشت

● چقدر نوشتن با این حروف فارسی سخت است...حتا با اینکه من الان ذوق نوشتن دارم...و تازه از اون هم عجیب تر دیدن افکارم به فارسی و نه پنگلیش است...یه جورایی انگار یکی دیگه داره مینویسه.
|

سلام

|
........................................................................................




شورای گسترش زبان فارسی
ایرانیکا
فرهنگ لغت فارسی
گلهای رنگارنگ
ليست وبلاگهاي دانشجويان

احمد شاملو
وب نوشته های احمد شاملو
سهراب سپهري
زنان ایران
تریبون فمینیستی ایران
کاپوچینو