● بابام هميشه ميگفت زندگی ِ هرکس مثل ِ يه قطاره. خودت هميشه سوار ِ قطاری ولی تو هر ايستگاهی يه سری آدمها سوار ميشن و يه سری هم پياده.
الان که برميگردم و پشت ِ سرمو نگاه ميکنم، آدمای زيادی هستن که افسوس ميخورم چرا بيشتر باهاشون دوست و نزديک نبودم و خوب آدمهايی هم هستن که خوبتر می بود اگر کم تر تو زندگيم راهشون ميدادم. ... من تا همين چند سال پيش از اون جور آدمايی بودم که دوست دارن همه چی رو خودشون تجربه کنن و تا يه چيزی سرشون نياد، جديش نميگيرن. حالا چی ميشه که يه بچه برسه به اينجا که من خودم بهتر ميفهمم خودش خيلی جای بحث داره. اينکه آدم غد و يه دنده فکر کنه همونی که من ميگم درسته باعث ميشه که چشم ِ آدم به روی خيلی از فرصت های زندگی بسته بشه. منظورم اينه که آدم انقدر برای به دست آوردن ِ چيزای کوچيک شروع ميکنه به مبارزه که ديگه وقت نميمونه که به دنيا و زندگی از بيرون نگاه کنی. يهو ميبينی که که چند سال گذشت و تو به نصف ِ چيزايی که ميتونستی هم نرسيدی. تو آمريکا، مردم خيلی بدون ِ دغدغه خاطر زندگی ميکنن. مثل ِ ما نيستن که از همون کوچيکی بهشون بگن اينو تو مدرسه بگو اونو نگو و و از اون طرف هم تو مدرسه کاری بکنی که تو خونه نخوای بگی. من که خودم چندين شخصيت داشتم. وضعِ جامعه هم خرابه آخه. مثلا من يادمه هر وقت از دانشگاه ميخواستم برم خونه، پشتم رو صاف ميکردم و سرمو ميگرفتم بالا و فقط روبرو رو نگاه ميکردم که ميزان ِ متلک هايی ملت تو ميدون ِ ولی عصر رو کم کنم!!! باورتون نميشه که من الان چهار سالهِ اينجام فقط يک بار يه پسره بهم متلک گفته! اونام تازه بيچاره متلک نگفت فقط پرسيد من سوار ِ ماشينش ميشم يا نه. مقصودم اينه که ايران يه جورايی آدم ياد ميگيره که بايد از همه چی خودشو محافظت کنه. واقعا عجيب نيست که خامنه ای i به همه ميگه
دشمن. فکرشو که ميکنم، وقتی مدرسه ميرفتم، ناظم و مدير و اينا همه دشمن بودن و همش کيف ِ آدموآدم بررسی ميکردن يا ميخواستن بفهمند که پشت ِ لبتو يا زير ِ ابرو تو برداشتی يا نه، عکس ِ پرنو يا خواننده و غيره با خودت نبری مدرسه. تعقيبمون ميکردن که از مدرسه که تعطيل می شيم يه وقت سر ِ يخچال با پسرا قرار نذاريم، هر زنگ ِ تفريح حاضر غايبمون ميکردن که هر زنگ تو مدرسه باشيم
بعد بزرگتر شديم و رفتيم دانشگاه و سر و گوشمون شروع کرد به جنبيدن. اون موقع هم بايد از پاسدارا ميترسيدی هربار که يه مهمونی ِ ساده و دوستانه ميخوای با دوستای دختر و پسرت با هم بری. پس پاسدارا هم دشمن شدن. بعضيامون خيلی خوش شانس بوديم و مامان باباهامون خيلی روشن فکر بودن و اجازه ميدادن دوست پسرتو ببری خونه بهشون معرفی کنی و خلاصه خيلی راحت با قضيه برخورد ميکردن. ولی واسه اون دسته ديگه که به اين خوشبختی هم نبودن، مامان باباها به دشمنا پيوستن. نهايتأ بايد به اين فکر ميکردی که از خونه چه جوری در بری يا سر ِ کدوم کلاست نری که بتونی دوست پسرتو ببينی. بعدش هم که ديگه محيط ِ کار و غيره. حالا من بلافاصله از محيط ِ دانشگاه اومدم آمريکا و اينجا هم که دارم درس می خونم و در نتيجه نميدونم در محيط ِ کار چقدر دشمن هست. ولی مطمئنم که بخصوص اگر زن باشی، اوضاع هيچ بهتر که نيست بد تر هم هست. بلاخره هر چی باشه تو مملکتی زندگی ميکنيم که قوانينش هم دشمن هستن. اومدم اينجا و همون سال ِ اول حسابی قاط زدم. اصلا عادت نداشتم به انقدر زندگی آروم و بی شيله پيله. به اينکه اگر ميخواهی بری دوست پسرتوببينی خوب ميری ميبينيش، بعدش هم برميگردی خونت. مجبور نيستی از کار و زندگيت هم بزنی فقط برای اينکه اونی که دوستش داری رو ببينی. به اينکه اگه ميخواهی بی مذهب باشی خوب بی مذهب ميشی و هيچ کسی کاريت نداره. به اينکه اگر هرجوری که دلت می خواهد زندگی کنی، ميتونی، به شرط ِ اينکه مخل ِ زندگی ِ ديگران نشی.
بعد از اينکه از شوک اومدم بيرون، اولين عهدی که با خودم بستم اين بود که ديگه دروغ نميگم. و باور نميکنيد که همين که آدم مجبور نيست از خودش دروغ در بياره چقدر به سلامت ِ روانی ِ آدم کمک ميکنه.
من الان يه آدم ِ ديگم. خيلی مثبت تر و با حال تر :) دليلشم اينه که ديگه مجبور نيستم با چيزای کوچيک ِ زندگيم بجنگم و در نتيجه جا باز کردم برای افکار ِ بزرگتر و آدمهای بهتر :)
□ نوشته شده در ساعت
6:55 PM
توسط Koozeh Banoo