●
مامان جونم، تولدت مبارک. خيلی دلم برات تنگ شده. ۲ روزه که دارم فکر ميکنم که اينجا برات چی بنويسم. تنها چيزی که يادم مياد اين که بهشت زير ِ پاي مادران است. ميخوام بدونی که خيلی دوسِت دارم. ميدونم که من سر به راه ترين بچّه ی دنيا نبودم. ميدونم که خيلی وقتها از دستم ناراحت می شدی، ميدونم که خيلی دوستم داشتی و داری.
يادته يه شب رفته بودم بيرون و شب دير اومدم خونه بدون ِ اينکه گفته باشم کجام و بهم گقتی چرا بهت خبر از خودم نمی دم... منم جواب دادم که شما که نگران نميشين. يادمه که يهو چقدر کوچولو شدی... الآن که بزرگترشدم و عقلم ميرسه ميدونم که تو چقدر نگران بودی و من چقدر سنگدل .
يادمه که بهمون ميگفتی که اگه بادمجون بخوريم سوت زدنمون خوب ميشه، و من بادمجونای خورش رو دونه دونه ميخوردم و تمرين ِ سوت زدن ميکردم! هنوزم بلد نيستم سوت بزنم!!!
یادته برای اينکه خورش ِ گوجه سبز و خورش ِ آلو رو بخوريم مسابقه هسته جمع کردن ميذاشتی؟
يادته صبح ها بايد تخم مرغ با شير ميخورديم؟ من شيرم رويواشکی ميريختم پای گلدون يا تو سينک!!! یادته وقتی من نمره هام بد ميشد و جات امضا ميکردم؟
یادته وقتی اولين بار تو مدرسه تقلب کردم و معلمم برای تنبيه به ديکته زنگ ِ بعدم صفر داد و من دفترم رو يک سال قايم کردم که تو نبينيش! آخرش هم ديدی و با معلمم حرف زدی. اون ديکته رو آخرش هم ۱۹ شدم!
یادته که چقدر من قصه دوست داشتم و هيچ وقت برام قصه نميگفتی؟
يادته که هر تابستون ميفرستاديمون کلاس ِ شنا و ژيمناستيک و زبان.
یادته که من چقدر پيانو دوست داشتم؟ توی روياهام ميخواستم برم کنسرواتوار وين! يادته که من چقدر کلاس ِ اول سر ِ درس خوندن اذيتت کردم؟
یادته که ما همه اسباب بازيامون رو ميريختيم کف ِ زمين و تو تظاهر ميکردی که ميريزيشون دور؟
يادته که بهم گقتی که اسمو کانون ِ پرورش ِ فکری نوشتی و من چقدر خوشحال شدم، که هر ماه با چه شوق و ذوقی منتظر ِ کتابام بودم.
قصه هايی من و بابام رو يادته که چقدر دوست داشتم.
يادته که عاشق ِ شعر شده بودم و تو نميفهميدی که چرا.
يادته که من چقدر عاشق ِ کتاب خوندن بودم. يادته کليد ِ کتابخونه بابابزرگ رو کش ميرفتم وتمام ِ روز توی اون اتاق ِ زير ِ شيروونی مينشستم و کتاب ميخوندم.
يادته وقتی برای اولين بار پريود شدم و وقتی سينه هام شروع کردن به در اومدن، تو و بابا با دسته گل و کيک اومدين خونه که دخترکتون بزرگ شده :)
يادته که تو و بابا بهمون می گفتين که درس بخونين و دنيا رو ببينين، که آدم ِ خود تون بشين. که آدمای مستقلی باشين. که اگه يه روزی خواستين با کسی ازدواج کنين همسرش باشين، که عاشقش باشين. که هيچ وقت حتی به اشاره هم هيچ کدومتون به ما نگفتين که کاش پسر داشتين. هميشه از داشتن ِ ما ۳ تا خوشحال بودين.
يادته که ميرفتيم شمال و چقدرجلوی شومينه خوش ميگذشت.
يادته که به پانته آ که حتی خوندن و نوشتن هم بلد نبود ميگفتی به من ديکته بگه.
يادته که وقتی کتايون گفت که عاشق ِ نقاشيه چقدر پشتيبانيشو کردی؟
يادته که هميشه سنگ ِ صبور ِ هممون بودی و هميشه چقدر برامون جوش زدی.
يادته که چقدر تلاش کردی که ارزش های منو بفهمی، چقدر تلاش کردی که دنيا رو از چشم ِ من ببينی.
يادته که چقدر راجع به نسلهای آينده باهامون حرف ميزدی و ميگفتی که ما مادران ِ فرداييم. يادته وقتی من مريض شده بودم چقدر نگران بودی...
مامان ِ خوبم، خيلی دوستت دارم. اگه بخوام خاطرت ِ خوبم رو بنويسم هيچ وقت تموم نميشه. خوشحالم که متولد شدی و خوشحالم که هستی... تولدت يک دنيا مبارک.
□ نوشته شده در ساعت
2:25 PM
توسط Koozeh Banoo