● شايد برای شما هم اتفّاق افتاده باشه. به گمانم يه سالی باشه که وبلاگ ِ
مريم گلی رو می خونم و خيلی هم دوستش داشتم. ديروز رفتم تو ارکات لاگ اين کنم و ديدم که يه دوست ِ قديمی منو اضافه کرده به دوستاش که خوب کسی نبود جز مريم گلی جون! خيلی شوکه شدم... مريم جونم، اميدوارم هر کار که ميکنی شاد و خوش باشی :)
من و مريم اولين بار ده سال ِ پيش با هم سر ِ يه کلاس نشستيم :) کلاس زبان هم باهم ميرفتيم :) مريم با بغل دستی من در دوران ِ راهنمايی دوست ِ صميمی بود.
تو کلاسمون ۷۰ تا پسر بودن و ۱۰ تا دختر. طبيعيه که در همچين شرايطی، انتخاب آدم برای دوست پيدا کردن کم ميشه...اون دهاتيهای حراست اگر ما با پسرا در انظار عمومی حرف ميزديم کلی توبيخمون ميکردن. يه بار من از يکی از پسرا جزوه گرفتم و يه بيست دقيقه ای هم با هم گپ زديم. فرداش بيچاره رو حراست احضار کرد. تازه سر و کار خودم هم به اون زيرزمين معروف عمران افتاده. اونم سر چه چيز مسخره ای. يه آدم بيکاری اسم منو با يه پسره رو ظاهرا روی دوسه تا از ميزای عمران کنده بوده که خوب منو سنه نه؟! خلاصه منو بردن اون تو و ديگه چه بساطی... يارو بازجوهه سوالاشو مينوشت روی کاغذ بعد کاغذ رو ميذاشت جلوی من که من جوابمو بنويسم. آخرش هم از من تعهد گرفت که خانومانه تر و اسلامی تر رفتار کنم که اسمم از رو صندليا سر نياره. خاک تو سر مغز منحرفشون!
خلاصه با اين وضعيت من همه ِ دوستای نزديکم غير ِ همرشته ام بودن، ولی تو رشته مون مريم رو باز بيشتر از بقيه قبول داشتم ولی هيچ وقت خيليم به هم نزديک نشديم. نميدونم دليلش چی بود؟ ولی هر چی بود، بعدا افسوسشو خوردم و فکر کردم کاش سعی ميکردم باهش دوست تر باشم.
منم وقتی به گذشته نگاه ميکنم، خاطرات ِ جسته گريخته ای به ذهنم مياد.
منم با خودم فکر ميکنم، چيزی نبود يا من چيزی يادم نمی آد؟
بر عکس ِ تو، من فکر ميکنم بود و من يادم نمی آد.
فکر ميکنی که هيچ وقت با ماها قاطی نشدی؟ خوب راست ميگی ولی همه همينجوری بودن. غير ِ نگار و نغمه که با هم ميرفتن و ميومدن، ما هممون خيلی از پيشينه های مختلفی ميومديم. بين ِ ده تا آدم که باهاشون ميشينی سر ِ کلاس، خوب ممکنه با هيچ کدومشون خيليم حال نکنی، چيز ِ عجيبی نيست.
ولی ما خاطرت ِ خوب هم کم نداريم. يادته اون دفعه اومدم خونتون که پروژه نقشه برداريمونوانجام بديم؟ سلف ِ دانشگاه رو يادته که هميشه بوی چربی خورش ميداد؟ کتابخونه عمران رو يادته که چقدر قسمت ِ دختراش کوچيک بود و هر وقتم ميرفتيم طرف ِ پسرا چپ چپ نگاهمون ميکردن؟ اون مردک ِ ريشوی انجمن اسلامی که اسمش فواد بود رو يادته؟ تا ميديديمش دستمون ميرفت به مقنعه مون. يادته ۱۸ تير اين ديوانه های انصار اومدن جلوی در حافظ زنجير ميزدن و ميخواستن بيان تو؟
يادته پروژه متره که سرش بيچاره شديم؟ علی نيا و تحليل سازه يادت نيست؟ چرا کلاس ِ استاتيک رو نميگی که روز ِ اول که ما هر ده تامون تصميم گرفتيم رديف ِ دوم بشينيم, پيروزفر صدامون کرد و در حالی که زمين ر و نگاه ميکرد گفت خانم ها بايد بشينن رديف ِ اول که اسلام در خطر نيافته. يادته استاد ِ راه که خير ِ سرش رييس ِ دانشکده هم شد همش بويی گند ِ عرق ميداد و لباسها شو سالی يه بر عوض ميکرد؟ يادته اون وقت با همين وضعيت هر روز سر ِ ظهر يه حولِ می انداخت رويی دستش و با دمپايی و بدون ِ جوراب ميرفت دستشويی که يعنی داره ميره وضو بگيره.
يادته...
يادته...
يادته...
يادته...
خلاصه ميخوام بگم که من تو رو يادمه :) و خيلی هم دوسِت دارم. ممکنه ما خيلی معاشرت ِ بيرون ِ دانشگاهی نداشتيم، من دوستای خودمو داشتم و تو هم دوستای خودتو. ولی هميشه از اينکه همکلاسی بوديم خوشحال بودم، هنوزم از اينکه توی ليست ِ دوستای ارکاتيم هستی خيلی خوشحالم. وقتی تو ياهو مسنجر می بينم صورتکت زرد ميشه کلی ذوق زده ميشم :)
□ نوشته شده در ساعت
9:00 AM
توسط Koozeh Banoo