English Blog
Photo Blog
Galleries
Archive
Email
About Me
Main Page
Monday, May 31, 2004
|
تولد نامه!
● کتايون جونم تولدت خيلی مبارک. ميدونم که اينجا تاخير دارم ولی باهات روز ِ تولدت حرف زدم :) اميدوارم که امسال بلاخره ببينمت...خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی دلم برات تنگ شده :) بخصوص برای شبايی که تا صبح با هم بيدار مينشستيم روی تختِ من و حرفهای روشن فکری ميزديم و ميخواستيم دنيا رو عوض کنيم. يادت هست که من ميرفتم و دوتا نسکافه درست ميکردم تا چونمون گرم بشه. ديروز بهم گقتی که هنوزم باور داری که ميتونيم دنيا رو عوض کنيم. آره خواهرکم. منم قبول دارم که ميشه دنيا رو عوض کرد. ولی به يه نتيجه ای رسيدم، اونم اين که دنيا رو برای خودت بايد عوض کنی :) بايد ايده آل های خودت، باور ها و ارزش هايی خودت رو مرتبا بازبينی کنی و دست ِ آخر خودت با خودت راحت باشی و بتونی که زندگی کنی. ما فقط يه بر دنيا مياييم. اگه تو همين يه بار بتونيم تو زندگی ِ دوستا و نزديکانمون شادی بوجود بياريم، بودنمون معنا پيدا ميکنه... خوب نسکافه مون کو؟
□ نوشته شده در ساعت
11:57 AM
توسط Koozeh Banoo
|
راهنمايی
● یادتونه کتابای راهنمايی پشتش يک يا دو يا سه خط داشت به نشانه اينکه کدوم کلاس هستی؟ من اون موقع مدرسه جهان کودک ميرفتم توميدون ونک. فکر کرده بودم که حالا اول راهنمايی رفتم چقدر مهمه و همه پسرا برام سر و دست ميشکونن. مقنعه چونه دار هم اگه يادتون باشه مجبور بوديم بپوشيم که پشتش بند دار باشه. اون وقت اگه بيرون از مدرسه بوديم بنداشو نميبستيم و کاکل ميگذاشتيم. يادم افتاد که اول ِ rراهنمايی که بودم کاکل ميذاشتم بعد کتابمو که با افتخار يه خط هم پشتش داشت ميگرفتم دستم (ترجيحا فارسی يا رياضی) و از خونه پياده ميومدم مدرسه! يه چند دفعه ای هم نزديک بود ماشين بهم بزنه ها :))))
همون موقع ها (جريان مال ِِ سال ِ ۶۷-۶۸ است)
مدرسه ما ساندويچ الويه بود ۱۵ تومان و ساندويچ کالباس۲۰ تومان که خيلی هم نسبت به دوره دبستان ِ من گرون شده بود. کالباس که خيلی گرون بود و به سرمون زياد بود. الويه ِ مدرسه خيلی خوشمزه بود و ماها که نفری ديگه حداکثر ۵-۶ تومان توی جيبمون پول بود هممون پولامونو ميذاشتيم رو هم و همون زنگ تفريح اول يه الويه ميگرفتيم. اگه ديگه خيلی پولدار بوديم يه نوشابه هم روش و همه با هم قسمت ميکرديم. فکر ميکنم در بهترين شرايط نفری ۲ سانت ونيم بهمون ساندويچ ميرسيد بعد تو کيسه چرب و چيلی الويه آب پر ميکرديم و دنبال هم ميکرديم. زنگ تفريح دوم هم هيچی نداشتيم که بخوريم چون پولامون تموم شده بود مگر اينکه مامان يکی بهش خوراکی داده بود که ديگه بهش رحم نميکرديم!
□ نوشته شده در ساعت
11:41 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Sunday, May 30, 2004
ما هم داريم پيشرفت مي كنيم!
● اين رو در پيک ِ ايران خوندم. نميدونم راسته يا نه، ولی اگه راستم نباشه، آدم ميتونه حسابی جای جک بخنده :)
" آيت ا... حسني :آن كساني كه ميگن ما عقب افتاده ايم و خارجه از ما پيشرفته تره، احمقند. آنها نمي دانند كه ما در قرن 14 قمري هستيم و آنها در قرن 21 ميلادي، يعني 7 قرن از ما جلوتر. آيا وقتي آنها، مثل ما در قرن 14 بودن، از الان ما جلوتر بودن؟ ما در آينده از آنها جلو مي زنيم، چون يكسال قمري، از سال آنها ( خورشيدي) كوتاه تره مگر نمي بينيد كه هر سال ماه اسلامي مثل محرم، رمضان در زمان سال قبل نمي افتد و گاهي مثلا ماه مبارك رمضان در تابستان است و گاهي در زمستان و يا فصلي ديگر. چون سال هاي ما كوتاه ترند هر سال چند روز جلو مي افتيم و در آينده نوه هاي ما نه فقط به قرن خارجي ها مي رسند، از آنها هم جلو مي زنند. آنوقت ببينيم كي پيشرفته تره. "
□ نوشته شده در ساعت
6:04 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Friday, May 28, 2004
حموم بچه و شرک, کلينتون و آزناوو
● 1. دارم ميرم امروز يه پديده ای به نام ِ baby shower. جريانش اينه که وقتی يکی پا به ماهه يکی از دوستاش براش مهمونی ميگيره و همه دوستان و آشنايان برای بچه کادوميخرن و می برن. البته اين دوستای ما ايرونی هستن ولی ديگه به هر حال تصميم گرفتن که اين کار و بکنن. ميرن تو يه مغازه بزرگ چيزايی را که دوست دارند ثبت ِ نام ميکنند و بعد مردم ميرن کادو همون ها رو ميخرن. اينجوری باعث ميشه که هرکی با توجه به بودجه اش فقط وسايل ِ مورد ِ نياز رو بخره نه اينکه آخرش از يه چيز چند تا داشته باشن و از چيز ِ ديگه هيچی.
۲. اينجا خيلی الان حال و هوايی باحالی پيدا کرده. بچه ها دارن فارغ التحصيل ميشن و همه خوشحالن :)
قراره شنبه کلينتون برای مراسم بياد سخنرانی کنه. همه شهر هيجان زده هستن و هر جا ميری عمليات ِ تميز کاری داره انجام ميشه. از طرف ِ ديگه اينجا اکثر ِ مردم دمکرات هستن، بهتر بگم، هنوز حتی يدونه ريپابليکن هم نديدم بعد از ۳ سال محض ِ رضای خدا. دمکرات ها حداقل به نظر ِ من در کل آدمهای بهترين و به آدمها و حقوقشون بيشتر اهميت ميدن. ديگه ديديم که بوش های ريپابليکن چه بلاييه به سر ِ دنيا ميارن. الان هم هر وقت که Cspan نگاه ميکنم وکمپينهای انتخاباتی دمکرات ها و ريپابليکن ها هست، يک دنيا کاراشون و حرفهاشون با هم فرق ميکنه. ريپابليکن ها يه جورايی از همه دنيا طلبکارن! به هر حال من که حتما ميرم کلينتون رو ببينم :) اگه توانستم عکس هم براتون ميگيرم. من دوربينم از اين دوربين هايی معمولی است و هر دفعه بايد بدم عکسها رو که ظاهر ميکنن بزنن روی سی دی ولی ميخوام پولامو کنم و دوربين ِ ديجيتال بخرم. البته خوبشو که لنز های جورواجور بهش بخوره.
3، ديشب رفتم کارتون ِ Shrek2. خدا بود خيلی خنديديم. البته گروهی که فيلم رو ساختن هم خيلی معرکه بودن، خوب مثلا از کامرون دياز و جولی اندروز و روپرت اورت و آنتونيو بندراس که با هم باشن توقع ِ فيلم ِ بد نميره. حالا من داستان رو تعريف نمی کنم که لوس نشه. ولی حتما فيلم رو بگيرين تماشا کنين. جريانش در کل اين بود که اينا راه ميافتن برن پيش ِ پادشاه و ملکه که مادر و پدر ِ پرنسس فيونا هستن و معلومه که بيچاره پدر و مادر ِ چقدر شاخ در ميارن که دختر ِ عزيز تر از گل ِ شون رو ميبينن که شکل ِ Shrek شده و معلومه که فوری با دامادشون بد ميشن :) ديگه واقعا بقيه اشو نميگم! خود تون ببينين.
4.اين چهار تا آهنگی را که گذاشتم ستون ِ بغل حتما گوش بدين. مال ِ يه خواننده خدا به نام شارل ِآزناوو است. ديشب رفته بودم خونه يکی از دوستم که از مونترال برگشته بود. از اونجا يه سی دی يه خواننده فرانسوی رو آورده بود و اينجوری بود که من به شدّت هوس کردم برم سی دی های خودم رو پيدا کنم. بيوگرافی شارل ِآزناوو رو هم ميذارم اينجا.
□ نوشته شده در ساعت
9:55 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Thursday, May 27, 2004
اين روزها
● "كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر."
-سهراب سپهري
اون موقع ها عاشق ِ شعر بودم... بخصوص شعر ِ نو. از وقتی که سر و کارم به فرنگستون افتاد، اينقدر برای گذار ِ شب و روز بايد چيزای جديد ياد ميگرفتم که ديگه جايی برای دلمشغولی های ساده ام نمونده بود. الان چند وقتيه که دارم دوباره کتاب و شعر و ميارم جزو ِ زندگی ِ روز مره ام. نه اينکه چيزی نميخوندم ها، ولی بيشتر درسی. آدم مياد تو يه مملکت ِ ديگه و بايد با همه چی خودشو وفق بده که جا بيافته.
□ نوشته شده در ساعت
10:33 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Tuesday, May 25, 2004
... کاش کامپيوتر ها هم واکسن داشتن
● کامپيوتر ِ بيچاره ام مريض شده. اين ويروس ِ جديد ساسرزرا گرفته به گمانم. انقدر حالش بده که اصلا حال و حوصله کار کردن نداره. تا وصلش ميکنی به اينترنت غرغر ميکنه, پشتشو ميکنه به من و ری استارت ميکنه. دلم خيلی براش ميسوزه. اين شبها خيلی با هم بيدار ميمونديم و صبح ها با هم بيدار ميشديم... ويروس کشم هم آپ ديت نيست ظاهرا چون پيداش نکرد. حالا بايد فکر ِ ديگری به حالش بکنم. کاش کامپيوتر ها هم واکسن داشتن...
□ نوشته شده در ساعت
6:48 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Monday, May 24, 2004
BBC Persian
|
........................................................................................
Saturday, May 22, 2004
بهشت زير ِ پاي مادران است
●
مامان جونم، تولدت مبارک. خيلی دلم برات تنگ شده. ۲ روزه که دارم فکر ميکنم که اينجا برات چی بنويسم. تنها چيزی که يادم مياد اين که بهشت زير ِ پاي مادران است. ميخوام بدونی که خيلی دوسِت دارم. ميدونم که من سر به راه ترين بچّه ی دنيا نبودم. ميدونم که خيلی وقتها از دستم ناراحت می شدی، ميدونم که خيلی دوستم داشتی و داری.
يادته يه شب رفته بودم بيرون و شب دير اومدم خونه بدون ِ اينکه گفته باشم کجام و بهم گقتی چرا بهت خبر از خودم نمی دم... منم جواب دادم که شما که نگران نميشين. يادمه که يهو چقدر کوچولو شدی... الآن که بزرگترشدم و عقلم ميرسه ميدونم که تو چقدر نگران بودی و من چقدر سنگدل .
يادمه که بهمون ميگفتی که اگه بادمجون بخوريم سوت زدنمون خوب ميشه، و من بادمجونای خورش رو دونه دونه ميخوردم و تمرين ِ سوت زدن ميکردم! هنوزم بلد نيستم سوت بزنم!!!
یادته برای اينکه خورش ِ گوجه سبز و خورش ِ آلو رو بخوريم مسابقه هسته جمع کردن ميذاشتی؟
يادته صبح ها بايد تخم مرغ با شير ميخورديم؟ من شيرم رويواشکی ميريختم پای گلدون يا تو سينک!!! یادته وقتی من نمره هام بد ميشد و جات امضا ميکردم؟
یادته وقتی اولين بار تو مدرسه تقلب کردم و معلمم برای تنبيه به ديکته زنگ ِ بعدم صفر داد و من دفترم رو يک سال قايم کردم که تو نبينيش! آخرش هم ديدی و با معلمم حرف زدی. اون ديکته رو آخرش هم ۱۹ شدم!
یادته که چقدر من قصه دوست داشتم و هيچ وقت برام قصه نميگفتی؟
يادته که هر تابستون ميفرستاديمون کلاس ِ شنا و ژيمناستيک و زبان.
یادته که من چقدر پيانو دوست داشتم؟ توی روياهام ميخواستم برم کنسرواتوار وين! يادته که من چقدر کلاس ِ اول سر ِ درس خوندن اذيتت کردم؟
یادته که ما همه اسباب بازيامون رو ميريختيم کف ِ زمين و تو تظاهر ميکردی که ميريزيشون دور؟
يادته که بهم گقتی که اسمو کانون ِ پرورش ِ فکری نوشتی و من چقدر خوشحال شدم، که هر ماه با چه شوق و ذوقی منتظر ِ کتابام بودم.
قصه هايی من و بابام رو يادته که چقدر دوست داشتم.
يادته که عاشق ِ شعر شده بودم و تو نميفهميدی که چرا.
يادته که من چقدر عاشق ِ کتاب خوندن بودم. يادته کليد ِ کتابخونه بابابزرگ رو کش ميرفتم وتمام ِ روز توی اون اتاق ِ زير ِ شيروونی مينشستم و کتاب ميخوندم.
يادته وقتی برای اولين بار پريود شدم و وقتی سينه هام شروع کردن به در اومدن، تو و بابا با دسته گل و کيک اومدين خونه که دخترکتون بزرگ شده :)
يادته که تو و بابا بهمون می گفتين که درس بخونين و دنيا رو ببينين، که آدم ِ خود تون بشين. که آدمای مستقلی باشين. که اگه يه روزی خواستين با کسی ازدواج کنين همسرش باشين، که عاشقش باشين. که هيچ وقت حتی به اشاره هم هيچ کدومتون به ما نگفتين که کاش پسر داشتين. هميشه از داشتن ِ ما ۳ تا خوشحال بودين.
يادته که ميرفتيم شمال و چقدرجلوی شومينه خوش ميگذشت.
يادته که به پانته آ که حتی خوندن و نوشتن هم بلد نبود ميگفتی به من ديکته بگه.
يادته که وقتی کتايون گفت که عاشق ِ نقاشيه چقدر پشتيبانيشو کردی؟
يادته که هميشه سنگ ِ صبور ِ هممون بودی و هميشه چقدر برامون جوش زدی.
يادته که چقدر تلاش کردی که ارزش های منو بفهمی، چقدر تلاش کردی که دنيا رو از چشم ِ من ببينی.
يادته که چقدر راجع به نسلهای آينده باهامون حرف ميزدی و ميگفتی که ما مادران ِ فرداييم. يادته وقتی من مريض شده بودم چقدر نگران بودی...
مامان ِ خوبم، خيلی دوستت دارم. اگه بخوام خاطرت ِ خوبم رو بنويسم هيچ وقت تموم نميشه. خوشحالم که متولد شدی و خوشحالم که هستی... تولدت يک دنيا مبارک.
□ نوشته شده در ساعت
2:25 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Friday, May 21, 2004
● فکر ميکنم اين مال ِ کورش يغمايی باشه. گوش بدين ببينين درست ميگم يا نه؟
□ نوشته شده در ساعت
5:08 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, May 19, 2004
امتحان
● ازامتحانای بعد از ظهر خيلی بعدم مياد! آدم ميمونه با يک عالم وقت اضافه اون روز صبح که نميدونه بايد باهاش چی کار کُنه!
2ساعت ِ ديگه امتحان دارم و بعدش اين ترم هم تموم ميشه. حوصله ام سر رفته!!! ديگه چيزی هم به نظرم نمی آد که بخونم. نميدونم چرا آدم وقتی امتحان داره هرکاری ميکنه غير از درس خوندن. حداقل من که اينطوريم! مثلا فايل های کامپيوترم رو مرتب ميکنم، خونه رو جمع ميکنم، ظرفها رو ميشورم، روزی صد دفعه دوش ميگيرم، تمام اخبار روز رو مطالعه ميکنم و بلاخره هفت رنگ خودکار و ماژيک شبرنگ ميگيرم دستم که بشينم خير سرم درس بخونم. هيچ وقتم از امتحان خوشم نيومده. البته آدم هميشه سر ِ امتحان خيلی درس براش جا می افته. انگار که جمع بندی ميشه. حالا جای خنده است که من با اين همهِ علاقه وافر به علم و دانش تا حالا ۲۱ سال ميشه که دارم درس ميخونم !!! به خدا هميشه هم همين بوده! راهنمايی هم که بودم سه تفنگدار ميخوندم سر امتحانهای ثلث. انشالا يه سال ِ ديگه تموم ميشه و منم فارغ التحصيل ميشم. اون موقع تازه اول ِ بدبختيه که حالا کجا ميخوام مشغول ِ به کار بشم و حقوق چقدره و اصلا من چه جور کاری دوست دارم و غيره!!! دارم فعلاسعی ميکنم ببينم که من در زندگی چی برام مهمتره، وقتی که با خودم کنار بيايم بعدش بايد ببينم چه جور مسير ِ کاريم رو دنبال کنم... مثلا ميخوام برم درس بدم يا در بخش ِ تحقيق و توسعه يه شرکت استخدام شم يا...
فکر کنم دارم حسابی اراجيف ميگم قبل از امتحان! برم دوره کنم فعلا!
□ نوشته شده در ساعت
12:31 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Monday, May 17, 2004
من و تو، درخت و بارون...
●
احمد شاملو
مهر ِ ۱۳۴۱
من باهارم تو زمين
من زمينام تو درخت
من درختام تو باهار ــ
ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغام ميکنه
ميون ِ جنگلا تاقام ميکنه.
تو بزرگي مث ِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث ِ شب.
خود ِ مهتابي تو اصلاً، خود ِ مهتابي تو.
تازه، وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب ِ تنها
بايد
راه ِ دوريرو بره تا دَم ِ دروازهي ِ روز ــ
مث ِ شب گود و بزرگي
مث ِ شب.
تازه، روزم که بياد
تو تميزي
مث ِ شبنم
مث ِ صبح.
تو مث ِ مخمل ِ ابري
مث ِ بوي ِ علفي
مث ِ اون ململ ِ مه نازکي:
اون ململ ِ مه
که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون ِ موندن و رفتن
ميون ِ مرگ و حيات.
مث ِ برفايي تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُريون بشه کوه
مث ِ اون قلهي ِ مغرور ِ بلندي
که به ابراي ِ سياهي و به باداي ِ بدي ميخندي...
من باهارم تو زمين
من زمينام تو درخت
من درختام تو باهار،
ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغام ميکنه
ميون ِ جنگلا تاقام ميکنه.
ياد ِ دخترک ِ بيست ساله ای افتادم که با چشمای درشت و قلب بزرگش ميخواست دنيا رو عوض کُنه... اون الان کجاست؟ من الان کجام؟
□ نوشته شده در ساعت
8:59 PM
توسط Koozeh Banoo
|
|
Troy
● داستان ِ فيلم ِ Troy و برداشتمو راجع بهش در وبلاگ ِ انگليسيم نوشتم. اگه دوست دارين اونجا سر بزنين.
□ نوشته شده در ساعت
1:41 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Saturday, May 15, 2004
● 1. ميخواين رابطه غذا خوردن و سکس رو بدونين : اينو بخونين که خداست!!! البته من صد در صد با مهشيد موافق نيستم (شايد بهتر باشه بگم با دوستش) يعنی من خانومای زيادی ميشناسم که تند غذا ميخورن و آقايون ِ زيادی هم که اينقدر پيش غذا و پس غذا رو با دقت و علاقه ميل ميکنن که حد نداره. ولی مقايسه اش حرف نداره. از اين به بعد با دقت تر نگاه ميکنم که مردم چطوری غذا ميخورن!
2. مجله زنان در شماره جدیدش راجع به خودسوزی زنان نوشته. من که دلم خیلی گرفث با خوندنش.
3.امشب ميخوام برم فيلم Troy را ببينم. بايد حسابی جالب باشه. با بازی برد پيت و داستانش هم که حسابی توپه. حالا حتما براتون می نويسم که چطور بود :)
4. ديشب رفتم جشنواره فيلم ِ دانشجويی فيلم کرنل. ۳ تا فيلم ِ کوتاه درست کرده بودند. دوتای اولی خيلی احساس بودن و تريپ معانی ِمتافيزيک و تنهايی و .... آخری خيلی باحال بود و بچه ها از اولش دست زدن تا آخرش! اگه خارج از ايران زندگی کنين حتما تبليغ هايی سری فيلمهای "Girls Gone Wild" رو ديدين. جريانش يه سری دخترای دانشجو است که در تعطيلاتِ بهاره و ميان ترمشون ميرن جاهايی مثل ِ فلوريدا و کنکون و اونجا حسابي شيطونی ميکنن. خلاصه اين فيلم ِ ديشب با صحنه ای از اين فيلم شروع شددر اتاق ِ يه پسر ِ سياه چرده18-19 ساله که تمام ِ ديوارای اتاقش پر از عکس ِ دخترا بود! . خلاصه، جونم براتون بگه، کاشف به عمل اومد که اين بچّه بينوا به مادر بزرگ ِ فقيدش در بستر مرگ قول داده بودکه حتما با يه دختر ِ بلوند ِ چشم آبی مزدوج بشه. (چون خودش حسابی سياه سوخته بود و مادر بزرگ ميخواست اصلاح ِ نژاد کُنه). اين پسره هم که يه دوست دختر ِ چشم ابرو مشکی داشت بعد از مدتی ديد که داره به دختر ِ بلوند جذب ميشه. يه پسر که دوست ِ نزديکش بود فهميد که حالتهای دوستش غير ِ عاديه و بهش گفت که فلانی من راز ِ تو رو فهميدم و خجالت نکش که ماها همدرديم و يک گروهکی هست که چاره درد ِ تو پيش ِ اوناست. پسره هم که ديد ای دل ِ غافل رازش برملا شده گفت که خيلی خوب. من در جلسات ِ شما شرکت ميکنم تا ببينيم چی ميشه. فرداش رفت به جلسه و ديد که خيلی جدی ۷-۸ تا پسر، همه غير ِ بلوند(!)، نشستن سر ميزاشونو يه پسر ِ سياه هم معلمه. حالا شاگردا يکی مال ِ خاور ِ ميانه بود يکی زرد پوست بود يکی آمريکای لاتين و غيره. بعد خودشون رو معرفی کردن که ما انجمنمون در جهت ِ دوست يابی با دخترای سفيده! پای تخته شروع کردن مزيت های دخترای سفيد رو بنويسن که از لحاظ ِ مالی تامين هستن، در روابطشون به تجربه اعتقاد دارن و چيزای ديگه که بماند... آخر ِ کلاس معلم اين پسرک ِ دوست ِ ما رو صدا کرد و گفت پسرم من در چشم ِ تو چيزی رو می بينم که اين بچّه هايی ديگه ندارن و اونام اين که تو واقعا از يکی خوشت مياد! اون کيه؟ پسره هم که ديد حاشاديگه جايی نداره تعريف کرد که مدتيه از يه دختره خوشش مياد. معلمه به دختره زنگ زد که من برای درس ِ اسپانيايی معلم ِ خصوصی برات پيدا کردم. پسر که رفت پيش ِ اين دختره بهش درس بده حسابی دست و پاشو گم کرده بود و دختره هم نه گذشت و نه برداشت و حسابی بهش نخ داد و دادار و دودور!!! ... پسره که ديگه قند تودلش آب ميشد رفت و به روح ِ مادر بزرگش گفت که وصيتشو انجام داده... آخر ِ فيلم معلوم شد که دختره بهش نارو زده و با همه پسرهايی اون گروهشون رفته بوده!
حالا خلاصه فيلم که موضوعش نسبتا سطحی بود ولی طنز ِ خيلی قويی داشت و به راحتی تونست با تماشاگران که همه استاد و دانشجو بودن رابطه برقرار کُنه. اينطور که بعدا از يکی از بچه ها که نيمی کوبايی و نيمی کلمبيايی است شنيدم که درکشورهای آمريکای لاتين اين فشار واقعا روی بچه ها هست که با سفيدای مو طلايی نسلشون رو قاطی کنن. و مثل ِ فيلم که دوست دختر ِ چشم و مو مشکی بازم با پسره موند زناشون بخاطر ِ خيانت ِ مردها اونا رو ول نميکنند. در ضمن اين فيلم تا حدودی زوايای زندگی ِ دانشجوهای خارجی رو هم لمس کرده بود که باعث ِ موفقيت بيشترش شد.
□ نوشته شده در ساعت
5:59 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Friday, May 14, 2004
مگس ِ سياه
● من پدرم در اومده!!! پريشب رفته بودم جايی مهمونی. بعد که اومدم خونه ديدم پاهام (از مچ به پائين) حسابی ميخارن... خوب تا اينجاشو به خودم گفتم که بدشانسی هنوز هيچی نشده پشه ها دراومدن... از ديروز ظهر تا حالا پاهام شروع کردن به ورم و قرمز شدن... ديشب از بس ناراحت بودن نميتونستم درس بخونم (البته آدم دنبال ِ بهانه هم می گرده!) خلاصه امروز صبح که ديدم انقدر اوضاع خرابه گفتم برم دکتر... بخاطرقيافه فجيع ِ پای بيچاره من کلی عزت و احترامم کردن و گفتن که بنشينم و پامو بذارم روی يه صندلی ِ ديگه که پائين نمونه. بعد آزمايش ِ خون هم کردند و گفتن که گلبول های سفيدم هم ميزونه و در نتيجه عفونت نيست. حدس ميزنن که مگس ِ سياه (black fly) مقصر بوده. عکسشم ميذارم اينجا:
حالا دکتر بهم آنتی هيستامين داده تا ببينيم چی ميشه.
□ نوشته شده در ساعت
3:42 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Thursday, May 13, 2004
● احتمالا اگه من خدای نکرده بخوام مسابقات ورزشی شرکت کنم اين جوری ميشه!!!
□ نوشته شده در ساعت
9:49 PM
توسط Koozeh Banoo
|
|
● عکس هايی را که از مراسم ِ سخنرانی ِ شيرين عبادی گرفتم را گذشتم توی فتوبلاگم. اگه دوست دارين برين اونجا ببينين.
□ نوشته شده در ساعت
3:03 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, May 12, 2004
اين جانور مهاخری است بشبخت...
● دلتنگستان راجع به مهاجرت مينويسه. اين يه جورايی درد ِ همه ماست که ينگه دنيا دور از ريشه هامونيم.
□ نوشته شده در ساعت
4:18 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Monday, May 10, 2004
شيرين عبادی
● 1. امروز رفتم سخنرانی ِ شيرين عبادی. خيلی عالی بود. بسيار با دقت صحبت کرد و مترجم هم شاهکار بود. مترجم دکتر مهرزاد بروجردی بود که استاد ِ دانشکده ای علوم ِ سياسی ِدانشگاه سیراکیوز هست. خوبی ِ ترجمه اين بود که آقای بروجردی به جای ترجمه لغت به لغت سعی ميکرد که روح ِ مطلب رو بيان کُنه. سخنرانی به اين صورت بود که خانم ِ عبادی يک يا چند جمله ادا ميکرد و بعد مترجم به انگليسی همون مطالب را برمیگردوند.
موضوع صحبت اسلام، دمکراسی و حقوق ِ بشر بود. خانم عبادی با شرح ِ اين مسأله شروع کرد که اسلام به خودی ِ خودمثل همه ايدئولوژی های دیگه هست و دليلی نداره که در طول ِ تاريخ راکد باقی بمونه. ميگفت اينکه مسلمونا رادیکال و بدبخت و بیچارن دليلی نميشه که بخاطر ِ اسلام باشه. گفت بايد خطاهای بشری رو از مفاهیم دینی جدا کنيم. ميگفت که مثلا وقتی اسراییل هيچکدوم از قطعنامه های سازمان ِ ملل را انجام نميده هيچ کس نميگه که جهود ها آدمای بدین يا وقتی صربها اون همه جنايت کردن کسی به پاي مسحیت ننوشت ولی اسلام...
ميگفت مسلمونا بايد بفهمند که ميتونن مسلمان باشن و خوب زندگی کنن، که ميتونن مسلمان باشن و به حقوق ِ بشر احترام بذارن.
خانم ِ عبادی ميگفت که برداشت هايی غلطی از اسلام وجود داره و بايد اون برداشت ها رو درست کرد نه اينکه اسلام رو. ميگفت که در قوانين ِ حاضر خيلی به زنان اجحاف ميشه ولی اين به اين دليل است که قوانين را با همان صورت ِ ۱۴۰۰ سال پيش ميخواهند پياده کنند. که در اسلام احکام ِ ثانويه وجود داره و به وسيله اونها ميشه احکام ِ اوليه رومطابقِ زمان کرد. ميگفت اينکه انقدر درِ جامعه ما به زنها ظلم ميشه مال ِ مسلمون بودن ِ ما نيست بلکه مال ِ فرهنگ ِ مرد سالار ِ حاکم است. ميگفت که زنها بايد از خودشون شروع کنن که به هر حال هر مردی در دامن ِ يک زن پرورش پيدا ميکنه.
ميگفت که اسلام و قران فی نفسه خيلی خوب و صلح جوهستن و خلاصه هر چيز ِ بدی که هست مربوط به برداشتهای نا درسته.
من اطلاعات ِدينی تقريبا اصلا ندارم ولی ميدونم که سوره نسا يک آيه داره که ميگه اگر زنانتون چنان کردن شما چنان کنيد وغيره.
خيلی دلم ميخواست ازش ميپرسيدم که دينی که در کتابش به مردها ميگه زناتونو بزنين چرا کارش از بيخ و بن خراب نيست. اسلام دستورات و قوانين ِ خيلی خوبی داره ولی اون دستورات ِ خوب در همه اديان ِ الهی و غير ِ الهی هست: مثل ِ دروغ نگين، غيبت نکنين، انسانهای خوبی باشين، به همسايه محبت کنين وغيره. چيزی که اسلام رو متمايز ميکنه از اديان ِ ديگه همين اضافاتش مثل ِ تلفيق دين و سياست، ولی ِ فقيه، نگرش ِفرودست به زنها و ... است. من اينقدر شاکی ميشم وقتی می بينم يکی از اين آخوندها داره ميگه که انقلاب به زنها عزت بخشيد... حالا، اگه همه اين بديهای اسلام رو برداريم و عوض کنيم که ديگه اسلام، اسلام نيست. تازه مگه شرط ِ اول اين نيست که اعتقاد داشته باشيم که قران معجزه است و هيچ وقت تحريف نشده؟ ولی چيزی که هست بايد بگم خانم ِ عبادی واقعا روشن فکر است. اگر ما تو اين مملکت ِ گل و بلبل مون يه چندتايی مثل ِ ايشون در طبقه حاکم داشته باشيم، دنيا گلستون ميشه.
خانم ِ عبادی وقتی مسايل احکام ِ ثانويه را توضيح ميداد دقيقا مشخص نکرد که کی بايد اين احکام را مطابق با زمان کند. طبق ِ کتابهای بينش ِ اسلامی من مطمئنم که ولی ِ فقيه بايد اين کار را انجام بدهد (که پس دوباره ميشود همين اش و همين کاسه) ولی دوستم ميگفت که اينطور متوجه شده که منظور اين است که هر کسی برای خودش بايد احکام ِ ثانويه را به توجه به شرايط ِ شخصی اش ميزون کُنه.خانم ِ عبادی يک مثال هم برامون زد که در کشوری مثل ِعربستان که طلوع و غروب ِ خورشيد مشخصه، روزه گرفتن خيلی آسونه. ولی اگر يک مسلمان بره قطب ِ شمال چی کار کُنه؟ بعد خودش جواب داد که در احکام ِ ثانويه ميگويند که شبانه روز را به ۳ تا ۸ ساعت تقسيم کُنه و در يکی از اون ۸ ساعت که خواب نيست روزه بگيره. ميگفت اين کار را بايد راجع به همه قوانين ِ امروزه من جمله حق ِ طلاق، حق ِ مسافرت، شهادت ِ زنها و...انجام داد. راستی اين را هم گفت که الان ۶۳% دانشجويان دانشگاه ها دختر هستند. بنابرين ما زنهايی تحصيل کرده زيادی خواهيم داشت. و چون تحصيلات دانش رو به همراه داره، اين زنان کم کم به حقوق ِ خودشون واقف ميشن و در نتيجه فرهنگ ِ مرد سالار رو کمرنگ وکمرنگ تر ميکنند. خيلی هم از جنبش هايی فمينيستی در ايران تعريف کرد. يکی از شنونده ها راجع به مجلس ِ هفتم سوال کرد که ايشون جواب ِ مشخصی نداد. فقط به اين اشاره کرد که چون مجلس ِ هفتم شروع به کارنکرده نميشه در موردش پيش داوری کرد.
درآخريکی از بچه ها ازشون پرسيد که اين اسلام واقعی را که ميگين از کجا بايد شناخت؟ گفت:"در روح و قلبت"
اينجا ميتونين متن ِ سخنرانی رو ببينين.
2.اين هم جريان ِ خواستگاری از دختر ِ دکتر حداد ِ عادل!!!
3. زيتون راجع به نمايشگاه ِ کتاب ِ امسال نوشته.
4.بدون ِ شرح!!!
□ نوشته شده در ساعت
11:11 PM
توسط Koozeh Banoo
|
News
|
........................................................................................
Sunday, May 09, 2004
کنسرت
● 1. من ديشب رفتم يک کنسرت بلاخره بعد از مدتها! خواننده از Sepharadi هايی روس بود. Sepharadi ها یهودیهایی هستند که از شرق به اسرائیل مهاجرت کردند. کرنل يک گروه ِ بزرگ ِ یهودی دارد و يک انجمن ِ بزرگشون هم Sepharadi ها هستند که در ضمن با ما ايرانی ها خيلی هم خوبن. خلاصه يکی از همين بچّه هايی کرنل که روس هم هست رفته مسکو که اين خواننده را ميبينه و دعوتش ميکنه بياد اينجا. برامون به زبانهای روسی، عبری و فارسی برنامه اجرا کرد. وقتی ميخواست فارسی بخونه گفت من در سمرقند دنيا اومدم و پدرم اهل ِ بخاراست. تهيه کنندگان ِ برنامه به من گفتند که باید به بخارایی عوض بخونم و زبان ِ بخارایی فارسی است اين که آهنگ ِ بعدی ِ من فارسی است به نام ِ انار انار! لهجه اش انقدر با مزه بود!!! ولی همه لغت ها را فارسی گفت. حالا نميدونم فارسی ِ محاوره اي شون هم مثل ِ ما هست يا نه. يه آهنگ عبری ( زبان ِ یهودی ها) ها خوند که همه اش ميگفت \"shalom alekhom\" و من بلاخره به اين نتيجه رسيدم که همون "سلام علیکم" ِ خودمونه!!!
ولی خيلی خوش گذشت بهم. من تک ِ تنها رفته بودم ولی اونجا يکی از دوستم رو ديدم. کلی خندیدیم با هم. راستی خواننده خيلی شبيه ِ ايرانيا بود که البته تعجبی نداره برای اينکه اهل ِ سمرقند بود. داشتم فکر ميکردم که اگه من بهش بگم که تو اصل ات ايرانی است چه فکری ميکنه!
من واقعا احتياج داشتم برم اونجا. آدم گاهی توی روز مرگی های زندگی غرق ميشه. من آدمی بودم که هر وقت هر جا کنسرثی چيزی بود سعی ميکردم برم. اين چند وقت اينقدر برنامه ها ی خوب پيش امده بود که نرفتم... بهانه ام اين بود که درس دارم ولی دو ساعت که به هيچکس تا حالاضرری نرسونده، مگر اينکه آدم همون فردا پس فرداش امتحان داشته باشه. خلاصه که فکر کردم دارم با خودم بيگانه ميشم. نهیبی اومد که:" ای کوزه! پاشو برو کنسرت اگر دوست داری بری" :) و اينطوری شد که رفتم. يک کمی هم نوستالژیک شده بودم موقعی که خواننده آواز میخوند. البته موسيقی خيلی وقت ها اين اثر را روی من داردِ. بايد اعتراف کنم که از اينکه تنها بودم هم خيلی بهم خوش گذشت. من آدمیم که معمولا تنها جايی نِميرم و اگه با دوستام باشم بيشتر بهم خوش ميگذره ولی خيلی ديشب حال کردم. آدم بايد گاهی برای خودش فضای شخصی در نظر بگيره.
2. در وبلاگ مریم بخوانیدبرداشت هاشو از دیدار شیرین عبادی از دانشگاه تورنتو. کمی نگرانم. آخر قرار است که فردا به دانشگاه سیراکیوز بیاید. حتما ميروم که حرفهاشون را گوش بدهم. براتون مینویسم که چی شد.
۳. يه چيزی مدتهاست که خيلی روی اعصابم رفته. خيلی از وبلاگ هايی ايرانی ها رو که می خونم به نظر ميرسه که طرف از افسردگی مزمن رنج می بره. البته خيلی ها هم هستن که بچّه هايی فعال و پویایی هستن و از تمام ِ نوشته هاشون صدايی حرکت به گوش ميرسه. ولی دلم از اين میسوزه که اين همه نیروی جوون داريم توی اين مملکت و انکيزه براشون درست نمی کنيم. بعدا بیشتر در این مورد مینویسم. فعلا باید برم چندتا مقاله بخونم.
□ نوشته شده در ساعت
2:05 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Friday, May 07, 2004
این دور و زمونه
● "زمین به ما آموخت:
ز پیش حادثه باید که پا پس نکشیم
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم"
فریدون مشیری
1. پریروز با یکی از دوستای دحترم حرف میزدم خیلی شاکی بود که چرا همه دوستاش که ایران هستن انقدر دنبال شوهر میگردن. میگفت که به نظرش سیستم فرهنگی جامعه اونها رو به اون سمت سوق میده: که حتی اگر خانواده از سطح نرم جامعه بالاتر باشه و دخترشون تحصیلات دانشگاهی هم داشته باشه بازم تا درسش تموم میشه اطرافیان و خودش به این فکر میوفتن که پس شوهر چی شد؟!
بعدا بازم راجع بهش فکر کردم: شنیدم که بعضی دوستای خودم فقط چون همه دوستاشون ازدواج کردن اونا هم افتادن به چشم و هم چشمی!
امروز با یک دوست دیگه بیرون بودم که اونم داشت در به در دنبال دختر ایرونی میگشت. این دوست من کانادا بزرگ شده و به همین دلیل نمیخواد از ایران زن وارد کنه. میگه فرهنگمون به هم نمیخوره. با این وحود میخواد حتما هم زن بگیره... حوب به عقیده من با اولین دختری که خون ایرانی داره و بهش پا بده عروسی میکنه.
به نظر میرسه این روزا خیلی از آدمها فقط برای اینکه "ازدواج" کنن زندگی مشترکشون رو آغاز میکنن, نه برای اینکه فکر میکنن که جفتشون رو دوست دارن و میخوان یک عمر باهاش زندگی کنن.
2. داشتم وب گردی میکردم که سایت احسان رو دیدم. نوشته بود که (ازقول هودر) احمد شاملو وب لاگ زده. اولش باورم نشد ولی بعد رفتم دیدم:وبلاگ شخصي شاملو! و تازه همه نوشته هاش رو هم میشه توی صفحه اصلی دید. من از اینجا باید بکوبم برم تا نیویورک سیتی که اولین کتاب فروشی ایرانی رو پیدا کنم. واقعا ممنون احسان جان!
3. ديزنی از توزيع فيلم گزنده مايکل مور درباره بوش خودداری کرد
4. اثر پيکاسو بيش از 100 ميليون دلار فروش رفت
5. امروز توی کرنل روز آخر کلاس ها است. این روز در تاریخ دانشگاه اسلوپ دی (Slope day) نام داره. طبق یک سنت قدیمی چندین هزار نفر توی سراشیب ترین شیب دانشگاه جمع میشن و از ساعت ده صبح مشروب میخورن. سالهای پیش همه جور مشروبی اجازه بوده ولی الان دو ساله که فقط آبجو و شراب اجازه میدن و خودشون هم اونا رو ویفروشن. دو سال پیش در چنین روزی من دوربینم رو که یه Olympus بود دادم از منو دوستم عکس بگیره که طرف که پاک مست بود زد دوربین را زمین و به من که پاک حیرون شده بودم گفت اشکال نداره فیلمش سالمه!!!
من از اون موقع تا حالا یه دوربین جدید خریدم. امروز با خودم میبرمش که عکس بیاندازیم. برای شما هم پست میکنم.
6. یک تل ظرف نشسته توی سینک دارم. برم به اونا برسم.
□ نوشته شده در ساعت
9:37 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, May 05, 2004
News!
|
........................................................................................
Tuesday, May 04, 2004
● 1.بالاخره با مامانم حرف زدم. هنوز حالش کاملا خوب نشده. میگفت که بابام میخواد چهار شنبه بره چین. بعدشم تا برگرده میره لار. باید حسابی فکر کنم ببینم سوقاتی چی میخوام. البته هرچی هم که درخواست بدم فکر نمیکنم فرقی دراصل ماجرا کنه. هیچ آدم معقولی از چین سوقاتی نمیخره که ببره ایران که به آمریکا پست کنه!
2. شیرین عبادی روز دو شنبه در دانشگاه سیراکیوز(Syracuse University, NY) سخنرانی دارد.
3. از وقتی چیدمان خونم رو عوض کردم خیلی قشنگ شده.
□ نوشته شده در ساعت
11:39 PM
توسط Koozeh Banoo
|
|
........................................................................................
Monday, May 03, 2004
● Well, I have decided to write in Farsi whenever I am home and in English whenever I am in school. This way I will avoid the problem of not writing at all! The reason is that in school I don't have the Farsi keyboard and of course I am not that smart to know where all the letters are located by heart!!!
There were so many things on my mind that I thought I could write about. For some reason, I have difficulty remembering them. Anyway, I will try to say them in the order I remember:
1. This Monday, May 7th, Shirin Ebadi is coming to Syracuse University. We will all go to see her. I am personally invited to have dinner with her and officials of the Syracuse university. I hope I can make it. The talk will be on Islam, democracy and human rights. I am so curious to see what she says and how the reaction of the people would be. I will tell you more when I actually go.
2. In our school, we are having the election for next year's Iranian Students Organization. You won't believe how annoying this has gotten to be. My school has a very small population of Iranian (well at least compared to the west coast), yet we cannot agree that among two candidates which one should be the president. We have all engaged in sort of a conspiracy game where people go secretly and ask members to vote for them I know that it is practicing democracy but one wonders that when in a population of well-educated people such incidents happen, no wonder we have so much problems with real elections in Iran. I think the most important thing that we have to exercise is to make sure that we listen attentively to one another. Personally lots of times, I find myself preparing a reply for what I am being told at the moment instead of really listening to the argument carefully.
3. I just signed up for Yahoo! Web hosting!!!
□ نوشته شده در ساعت
3:51 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Saturday, May 01, 2004
|
........................................................................................
|