English Blog
Photo Blog
Galleries
Archive
Email
About Me
Main Page
Wednesday, June 30, 2004
سقط جنین-2
● تو مطلب قبلی که اشاره مختصری به سقط جنین زده بودم, دوستم حسین حسابی مخالفت کرد. میخواستم زودتر از اینا جواب بدم ولی نشد.
ببین حسین جون, حرفهایی که تو میزنی قشنگن ولی عملی نیستن. آره, شاید تو یه دنیای ایده آل ممکن باشه که دولتها بچه های بی سرپرست رو مواظبت کنن یا مثلا آموزش داده بشه به خونواده ها که بچه دار نشن و بقیه پیشنهاداتی که دادی.
ولی ببین واقعیتی رو قبول داری یا نه: بین دوستای خودت آیا فرقی نمیبینی بین اوناییشون که در شرایط خوب خانوادگی و اجتماعی بزرگ شدن و بقیه؟ اصلا شاید مثل بقیه آدمها معیار هایی هم برای انتخاب دوست داشته باشی. فکر میکنی چی میشه که با من نوعی دوست میشی و نه با فلان کس دیکه که مثلا داره دزدی میکنه؟ فکر میکنی ما واقعا خیلی با هم فرق داریم؟ نداریم!
آدما در ذاتشون همه مثل همند و اگر فرصتهای مساوی در زندگی بهشون داده بشه کم و بیش یه جور پیشرفت میکنن. ولی بسته به قضا و قدر ما در کشورهای مختلف به دنیا میاییم, در فرهنگ های مختلف, شرایط سیاسی متفاوت و بالاخره خونواده های جورواجور. نقش خونواده و موقعیت اجتماعی که آخر مهمه, مثلا من یه عالمه بچه های بسیار واجد شرایط تر از خودم میشناسم از لحاظ درسی که ایران به یه کار معمولی مشغولن و نمیتونن برن یه دانشگاه خوب خارجی درس بخونن. من فقط موقعیت اجتماعیم فرق میکنه و گرنه هیچ هم باهوش تر نیستم.
حالا تو میگی به طور رایگان برنامه های آموزشی بذاریم برای کنترل بارداری های ناخواسته؟ منم موافقم. به نظر منم باید از دوره راهنمایی شروع کنن به آموزش در مورد مسایل جنسی در مدارس. نه اینکه همه دور از چشم خانواده هاشون برن و این تابوی عجیب و غریب ارتباط باجنس مخالف رو بشکنن. اکه همه فرهنگ داشتن سکس با دانش جلوگیری از حاملگی رو داشته باشن خوب البته که میزان بارداری های ناخواسته کم میشه. ولی بازم همیشه ممکنه پیش بیاد. هیچ کدوم از روش های پیشگیری از حاملگی 100% موفق نیستن. اگه بدشانسی زد و دختره حامله شد اونم در حالیکه پدر و مادر نمیخوان با هم باشن به نظر تو بجه جه عاقبتی پیدا میکنه وقتی که از همون بدو ورودش به این دنیا موجب ناراحتی و بدبختی پدر مادرش بوده؟
میگی دولت برنامه بذاره برای حمایت از بچه های بی سرپرست؟ خوب منم موافقم. ولی حتی دولت هم تا حدی میتونه این کارو بکنه. اگه همه بچه پس بندازن و بدنشون دست دولت فکر نمیکنی زمین میترکه از جمعیت؟ وانگهی, این بچه هایی که در پرورشگاهها بزرگ میشن فکر میکنی مهر و محبتی را که میتوانستند در آغوش خانواده هاشون دریافت کنن ممکنه ار جایی بگیرن؟
بیشتر نا هنجاریهای اجتماعی و جرم و جنایت ها در اثر مشکلاتی است که ریشه در کودکی فرد مجرم داره. حالا اگه ما استطاعت نداریم که بچه های خوبی تحویل جامعه بدیم چه اصراریه که بدبختشون کنیم؟
فکر نکنی که من میگم همه برن و روابط جنسی بدون پیشگیری از حاملگی داشته باشن و هر وقت هم هرچی پیش اومد سقط جنین کنن, نه!
من میگم باید آموزش رو از مدرسه شروع کرد و آدمها رو باید روشن کرد که دیمی بچه دار نشن بلکه باید بفهمن که در قبال سرنوشت بچه شون مسولن و فقط با آوردنش به این دنیا لطفی در حقش نمی کنن.
میدونم که ممکنه بگی که اگر سقط جنین آزاد باشه, همه میرن هرکاری خواستن میکنن و بعدشم از شر بچه خلاص میشن. قبول. ولی من میگم اگر آموزش جلوگیری از بارداری رو همراه آزادی سقط جنین کنیم, میزان آسیب های اجتماعی به مراتب کمتر خواهد بود از اینکه سقط جنین رو ممنوع کنیم و جامعه رو پر کنیم از کسایی که هیچ کس نمیخوادشون.
** Photo Blog Updated
** English Weblog Updated
*** اینو دوستم شهاب برام امروز فرستاده. راجع به پیش فروش سوالای کنکور دانشگاه آزاده. اگه راست باشه که خیلی جای تاسف داره.
□ نوشته شده در ساعت
10:40 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Tuesday, June 29, 2004
کوزه زير آب
● سلام يه خبر ِ خوب: من کلاس ِ غواصی اسم نوشتم. از همين فردا پس فردا هم شروع ميشه. اولش ميريم تو استخر ِ عميق ِ دانشگاه و بعد هم ميريم درياچه ای که همين نزديکيهاست... خلاصه که اگه مرواريدی چيزی ته ِ اقيانوس گم کردين بگين، ميرم براتون پيدا ميکنم :)
خيلی به نظرم هيجان انگيزه.
□ نوشته شده در ساعت
12:58 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, June 23, 2004
خيال
● نميدونم براتون تا حالا پيش امده که موسيقی ِ بخصوصی رو با شرايط ِ بخصوصی به هم پيوند بدين. برای من بعضی از موسيقی هايی که دوستشون دارم، هميشه حال و هوايی مخصوص به خودشو به هم راه مياره.
مثلا وقتی بارون مياد، اگه ميخوام ريلکس کنم پينک فلويد گوش ميدم و اگه ميخوام کار کنم چهار فصل ِ ويوالدی رو... به همين ترتيب، هر موسيقی بار معنايی خودشو داره برام و به احساسات ِ خاصی ترجمه ميشه.
از ايران که امده بودم، تا مدتها نميتونستم هيچ موزيکی رو که از اونجا با خودم آورده بودم گوش بدم، فوری اشکم راه ميافتاد و دلم تنگ ميشد. ياد ِ گرمای خونه می افتادم و ياد ِ دوستام. ... از اون روزها يه چهار سالی ميگذره و خوب آدم خيلی هم زود عادت ميکنه به شرايط ِ جديد و تا چشم به هم ميذاری اينقدر سرت شلوغ که ديگه مجالی برای دلتنگی نميمونه.
... يک شنبه گذشته رفته بودم منزل ِ دوستی، يه سی دی گذاشت که آهنگاشو از اينور و اونور جمع آوری کرده بود. چشمتون روز ِ بد نبينه با همون اولين آهنگ، انگار که من را کسی پرتاب کرد به انتهای تونل ِ زمان. ديگر آنجا ننشسته بودم، جای ديگری بودمو با کسان ِ ديگری. حتی بوی ان جای ديگر و گرمای آفتابی که از پنجره به درون ميتابيد را ميتوانستم روی پوستم احساس کنم. حتی صدايشان را هم ميشنيدم آن خاطرات عزيز ِ دوردست را... آبی به صورتم زدم، زمان ِ حال چه بيگانه مينمود. و من در آن لحظه به گونه ای بسيار عجيب، خود را با خود دوست تر يافتم...
*** Koozeh: Photo Blog updated!
*** Koozeh: English Blog updated!
□ نوشته شده در ساعت
10:40 PM
توسط Koozeh Banoo
|
کوکتل کوزه!
● اين با مزه است. يه سر بزنين! البته من نوشته بودم کوزه. شما ميتونين اسم خودتونو جاش بذارين.
koozeh is poisonous! Induce vomitting if ingested. | N POISON |
From Go-Quiz.com
How to make a koozeh |
Ingredients:
3 parts competetiveness
5 parts humour
5 parts joy |
Method: Stir together in a glass tumbler with a salted rim. Add a little cocktail umbrella and a dash of curiosity |
Personality cocktailFrom Go-Quiz.com
□ نوشته شده در ساعت
2:47 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Tuesday, June 22, 2004
● نامه ای به احمدرضا احمدی ، نوشته سهراب سپهری ...
احمد رضای عزيز . تنبلی هم حدی دارد . اين را می دانم . ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگذار نامه هايت . من به شدت در اين شهر تنها ماندم . آنهم در اين شهر بی پرنده و نادرخت .هنوز صدای پرنده نشنيده ام ( چون پرنده نيست ، صدايش هم نيست ).در همان اميرآباد خودمان توی هر درخت نارون يک خروار جيک جيک بود . نيويورک و جيک جيک ، توقعی ندارم . من فقط هستم و گاهی در اين شهر گولاش می خورم . مثل اينکه تو دوست داشتی و برايت جانشين قرمه سبزی بود . الهام گولاش کم تر است . غصه نبايد خورد . گولاش بايد خورد و راه رفت و نگاه کرد به چيزهای سر راه . مثل بچه های دبستانی ، که ضخامت زندگيشان بيشتر است .می دانی بايد رفت به طرف و يا شروع کرد . من گاهی شروع می کنم . ولی هميشه نمي شود . هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده ام . وقت می خواهد . عمر نوح هم بدک نيست ولی بايد قانع بود و من هستم مثلاَ ۴/۱ قار قار کلاغ برای من بس است يادم هست به يکی نوشتم : ۴/۳ قناری را مي شنوم . می بينی قانع تر شده ام . راست است که حجم قار قار بيش تر است . ولی در عوض خاصيت آن کمتر است .
مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصيت دارد .
من روزها نقاشی مي کنم . هنوز روی ديوار های دنيا برای تابلو ها جا هست . پس تند تر کار کنيم .ولی نبايد دود چراغ خورد . اينجا دودهای زبـــرتر و خالص تری هست . دود های با دوام و آبنرو . در کوچه که راه مي روی گاه يک تکه دود صميمانه روی شانه ات می نشيند و اين تنها ملايمت اين شهر است . وگرنه آن جرثقيل که از پنجره اتاق پيداست ، نمی تواند صميمانه روی شانه کسی بنشيند . اصلاَ برازنده جرثقيل نيست اگر اين کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است . توی اين شهر نمي شود نرم بود و حيا کرد تهنيت گفت نمی شود تربچه خورد . ميان اين ساختمان های سنگين ، تربچه خوردن کار جلفی است .مثل اينکه بخواهی يک آسمانخراش را غلغلک بدهی .بايد رسوم اينجا را شناخت . در اينجا رسم اين است که درخت برگ داشته باشد.در اين شهر نعنا پيدا مي شود ولی بايد آنرا صادقانه خورد . اينجا رسم نيست که کسی امتداد بدهد . نبايد فکر آدم روی زمين دراز بکشد . در اينجا از روی سيمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است .
و يا از فلز به آن طرف . من نقاشی مي کنم ولی نقاشی من نسبت به گالری های اينجا مورب است . نقاشی از آن کار هاست ، پوست آدم را می کند و تازه طلبکار است . ولی نبايد به نقاشی رو داد چون سوار آدم می شود .
من خيلی ها را ديده ام که به نقاشی سواری می دهند . بايد کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی . گاه فکر می کنم شعر مهربان تر است .
ولی نبايد زياد خوش خيال بود . من خيلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پليس شکايت کرده اند بايد مواظب بود . من شبها شعر می خوانم . هنوز ننوشته ام . خواهم نوشت .
من نقاشی مي کنم ، شعر می خوانم و يکتائی را می بينم و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف مي شويم و انگشت خودم را می برم و چند روز از نقاشی باز مي مانم . غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و يک قاشق اغماض .
غـذاهای مــادرم چه خوب بود . تازه من به او ايراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمايل به کبودی است .
آدم چه ديـــر می فــهمد ...
مـــن چه ديـــر فهميدم که انسان يعنی عجالتاَ ...
ايــــــران مادر های خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بــد و دشتهای دلپذيـر ....
و همين ....
□ نوشته شده در ساعت
4:24 PM
توسط Koozeh Banoo
|
چشمهايش ـ۲
● اين آهنگ فرهادو من و ونكوور برام فرستاده بذارم اينجا چون فکر ميکرد که خيلی به پست ِ قبليم راجع به چشمها ميخوره. گوش بدين و لذتشو بِبَرين. مرسی من و ونكوور جون ! :)
*** Photo blog is updated!
□ نوشته شده در ساعت
2:16 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Monday, June 21, 2004
چشمهايش
● تا حالا شده تو آينه به چشمهاتون زل بزنين و با خود تون حرف بزنين؟ ميگم به چشمهاتون، نه به ابرو، نه به دماغ، نه به مژه، نه چيز ِ ديگه... فقط چشمهاتون رو بدوزين به مردمک ِ چشم ِ آدم ِ تو آينه و باهاش حرف بزنين، ببينين چی داره بگه.
من اولين بار ۱۲-۱۳ سالم بود که اين کار رو کردم، و فکر ميکنم ۲۰-۳۰ ثانيه طول کشيد تا تونستم واقعا بدون ِ اينکه سرمو بندازم پائين خودمو نگاه کنم.
چشمهای آدمها خيلی چيزا رو راجع بهشون ميگن.
□ نوشته شده در ساعت
2:06 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Saturday, June 19, 2004
سقط جنين
● ۱. اين يه سايت جديده که برای نشون دادن ِ قربانيان ِ غير ِ نظامی ِ جنگ ِ عراق است. آدم دلش ميگيره از قيافه اين بچه ها... از همه بدترش هم اين که همه اين کارها بخاطر ِ نفته و يه سری بازيای قدرتهای بزرگ، که آخرش مردم ِ عادی قربونی ميشن
۲. اين خبری که گذاشتم اون بغل رو بخونين. اگر هم ايران امروز فيلتر شده خودم خلاصه اش رو بگم:
باباهه دختر کوچيکشو تو فاصله ای که زنش بره حموم با گذاشتن بالش روی صورتش خفه ميکنه چون مشکلات مالی داشتن واز پس مخارج بر نميومدن.
حالا جدا از مسايل اقتصادی که بايد درست بشه که انقدر آدمها برای يه لقمه نون در نمونن به نظر من سقط جنين هم بايد قانونی بشه. تا کی بايد بچه هايی به دنيا بيان که کسی از اومدنشون خوشحال نيست يا پدر و مادر نميتونن ازون مواظبت کنن و بذارنشون دانشگاه که پس فردا برای خودشون کسی بشن.
به نظر من, بچه ناخواسته به دنيا آوردن جنايت نابخشودنی تری در حق بچه است تا همون موقع که جنينه از بين بردنش.
بچه ای که ناخواسته دنيا مياد، نه تنها خودش هزار جور آسيب ِ روانی و روحی ميبينه بلکه در اکثر ِ موارد تبديل ميشه به انگلی برای جامعه.
3. اين ستون ِ بغل رو هم حوصله کردين ببينين. آهنگها رو عوض کردم.
□ نوشته شده در ساعت
1:35 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, June 16, 2004
سه سوال
● 1. ببينم آيا شما اطلاع دارين که اين همه غذاهای خوشمزه و اصيل ِ ايرانی مثل ِ خورش ِ قيمه، قرمه سبزی، ... يا مثلا چلوکباب مال ِ کدوم قسمت ِ ايران هستن و قدمتشون به چند سال پيش برميگرده؟
۲. يه سوال ِ ديگه: اين چند وقتِ من بعضی وبلاگ ها رو که نگاه ميکنم خيلی نوشتن ما که وبلاگ مينويسيم با شعوريم و باحاليم و بيشتر از بقيه می فهميم و غيره. واقعا همينطوريه؟ يعنی واقعا ملت فکر ميکنن که چهار هزارو خورده ای وبلاگی که وجود داره همون نخبه هان يا من حق داشتم فکر کنم اينم باز از صدقه سر ِ خود بزرگ بينی است که تو جامعه ما وجود داره. شايد خود بزرگ بينی خيلی کلمه درستی نباشه. ولی شايد شماها هم گفته باشين يا اگرم نه حتما شنيدين که بابا ما که از همه بيشتر می فهميم... يا مثلا عوام رو کم شعور فرض کنين. من منکر ِ اين نيستم اصلا که بعضی آدمها خيلی بيشتر از متوسط ِ جامعه ای شعور دارن ( توجه کنين که منظورم اصلا به صرف ِ تحصيلات نيست) ولی اين تريپ ما بيشتر می فهميم هم انگاری ديگه خيلی زيادی شايعه بخصوص تو نسل ِ جوون شما چی فکر ميکنين؟
۳. ميدونين که ايرانيا در مجموع موجودات خوش قولی نيستن. از طرفی آمريکاييها و بعضی از اروپاييا زيادی سر موقعند. مثلا اگه من مهمونی بگيرم و دوستامو سر ساعت ۷ دعوت کنم, خارجيا از ۶:۵۰ ميشينن جلوی در تو ماشين و ايرانيا ۷:۴۵ تازه تلفن ميزنن که بپرسن که آدم چی ميخواد براش بيارن که دست خالی نيان.
شما فکر ميکنين وقتی يه آدم غير سر وقت ميره تو جامعه ای که همه سر وقتن, بايد همونی که هست بمونه يا رفتارشو عوض کنه؟
□ نوشته شده در ساعت
9:28 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Tuesday, June 15, 2004
شاپرک خانم
● من نميدونم شماها هيچ وقت شاپرک خانم بيژن مفيد رو گوش دادين يا نه... من باهاش بزرگ شدم. حتی اگر هم که نشنيدين، جلوی ضرر رو از هر جا بگيری منفعته. من و ونکوور فايلش رو گذشته برای دوانلود. حتما برين سر بزنين.
*** فتو بلاگ آپديت شد!
□ نوشته شده در ساعت
10:05 PM
توسط Koozeh Banoo
|
Ebrahim Nabavi :: gooya news
|
مريم گلی
● شايد برای شما هم اتفّاق افتاده باشه. به گمانم يه سالی باشه که وبلاگ ِ مريم گلی رو می خونم و خيلی هم دوستش داشتم. ديروز رفتم تو ارکات لاگ اين کنم و ديدم که يه دوست ِ قديمی منو اضافه کرده به دوستاش که خوب کسی نبود جز مريم گلی جون! خيلی شوکه شدم... مريم جونم، اميدوارم هر کار که ميکنی شاد و خوش باشی :)
من و مريم اولين بار ده سال ِ پيش با هم سر ِ يه کلاس نشستيم :) کلاس زبان هم باهم ميرفتيم :) مريم با بغل دستی من در دوران ِ راهنمايی دوست ِ صميمی بود.
تو کلاسمون ۷۰ تا پسر بودن و ۱۰ تا دختر. طبيعيه که در همچين شرايطی، انتخاب آدم برای دوست پيدا کردن کم ميشه...اون دهاتيهای حراست اگر ما با پسرا در انظار عمومی حرف ميزديم کلی توبيخمون ميکردن. يه بار من از يکی از پسرا جزوه گرفتم و يه بيست دقيقه ای هم با هم گپ زديم. فرداش بيچاره رو حراست احضار کرد. تازه سر و کار خودم هم به اون زيرزمين معروف عمران افتاده. اونم سر چه چيز مسخره ای. يه آدم بيکاری اسم منو با يه پسره رو ظاهرا روی دوسه تا از ميزای عمران کنده بوده که خوب منو سنه نه؟! خلاصه منو بردن اون تو و ديگه چه بساطی... يارو بازجوهه سوالاشو مينوشت روی کاغذ بعد کاغذ رو ميذاشت جلوی من که من جوابمو بنويسم. آخرش هم از من تعهد گرفت که خانومانه تر و اسلامی تر رفتار کنم که اسمم از رو صندليا سر نياره. خاک تو سر مغز منحرفشون!
خلاصه با اين وضعيت من همه ِ دوستای نزديکم غير ِ همرشته ام بودن، ولی تو رشته مون مريم رو باز بيشتر از بقيه قبول داشتم ولی هيچ وقت خيليم به هم نزديک نشديم. نميدونم دليلش چی بود؟ ولی هر چی بود، بعدا افسوسشو خوردم و فکر کردم کاش سعی ميکردم باهش دوست تر باشم.
منم وقتی به گذشته نگاه ميکنم، خاطرات ِ جسته گريخته ای به ذهنم مياد.
منم با خودم فکر ميکنم، چيزی نبود يا من چيزی يادم نمی آد؟
بر عکس ِ تو، من فکر ميکنم بود و من يادم نمی آد.
فکر ميکنی که هيچ وقت با ماها قاطی نشدی؟ خوب راست ميگی ولی همه همينجوری بودن. غير ِ نگار و نغمه که با هم ميرفتن و ميومدن، ما هممون خيلی از پيشينه های مختلفی ميومديم. بين ِ ده تا آدم که باهاشون ميشينی سر ِ کلاس، خوب ممکنه با هيچ کدومشون خيليم حال نکنی، چيز ِ عجيبی نيست.
ولی ما خاطرت ِ خوب هم کم نداريم. يادته اون دفعه اومدم خونتون که پروژه نقشه برداريمونوانجام بديم؟ سلف ِ دانشگاه رو يادته که هميشه بوی چربی خورش ميداد؟ کتابخونه عمران رو يادته که چقدر قسمت ِ دختراش کوچيک بود و هر وقتم ميرفتيم طرف ِ پسرا چپ چپ نگاهمون ميکردن؟ اون مردک ِ ريشوی انجمن اسلامی که اسمش فواد بود رو يادته؟ تا ميديديمش دستمون ميرفت به مقنعه مون. يادته ۱۸ تير اين ديوانه های انصار اومدن جلوی در حافظ زنجير ميزدن و ميخواستن بيان تو؟
يادته پروژه متره که سرش بيچاره شديم؟ علی نيا و تحليل سازه يادت نيست؟ چرا کلاس ِ استاتيک رو نميگی که روز ِ اول که ما هر ده تامون تصميم گرفتيم رديف ِ دوم بشينيم, پيروزفر صدامون کرد و در حالی که زمين ر و نگاه ميکرد گفت خانم ها بايد بشينن رديف ِ اول که اسلام در خطر نيافته. يادته استاد ِ راه که خير ِ سرش رييس ِ دانشکده هم شد همش بويی گند ِ عرق ميداد و لباسها شو سالی يه بر عوض ميکرد؟ يادته اون وقت با همين وضعيت هر روز سر ِ ظهر يه حولِ می انداخت رويی دستش و با دمپايی و بدون ِ جوراب ميرفت دستشويی که يعنی داره ميره وضو بگيره.
يادته...
يادته...
يادته...
يادته...
خلاصه ميخوام بگم که من تو رو يادمه :) و خيلی هم دوسِت دارم. ممکنه ما خيلی معاشرت ِ بيرون ِ دانشگاهی نداشتيم، من دوستای خودمو داشتم و تو هم دوستای خودتو. ولی هميشه از اينکه همکلاسی بوديم خوشحال بودم، هنوزم از اينکه توی ليست ِ دوستای ارکاتيم هستی خيلی خوشحالم. وقتی تو ياهو مسنجر می بينم صورتکت زرد ميشه کلی ذوق زده ميشم :)
□ نوشته شده در ساعت
9:00 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Monday, June 14, 2004
Barcode
● می خواهين ببينين چقدر ميارزين؟! برين اينجا و اطلاعات ِ درخواستی رو وارد کنين. بعد از اينکه تموم شد اِسکَن رو فشار بدين و اون وقت ميبينن که چقدر قيمتتونه! جدا توصيه ميکنم برين. محض ِ اطلاعتون من ۶.۹۴ دلار ميارزيدم... حراجه بيايين بِبَرين :))))
□ نوشته شده در ساعت
2:10 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Saturday, June 12, 2004
دشمن
● بابام هميشه ميگفت زندگی ِ هرکس مثل ِ يه قطاره. خودت هميشه سوار ِ قطاری ولی تو هر ايستگاهی يه سری آدمها سوار ميشن و يه سری هم پياده.
الان که برميگردم و پشت ِ سرمو نگاه ميکنم، آدمای زيادی هستن که افسوس ميخورم چرا بيشتر باهاشون دوست و نزديک نبودم و خوب آدمهايی هم هستن که خوبتر می بود اگر کم تر تو زندگيم راهشون ميدادم. ... من تا همين چند سال پيش از اون جور آدمايی بودم که دوست دارن همه چی رو خودشون تجربه کنن و تا يه چيزی سرشون نياد، جديش نميگيرن. حالا چی ميشه که يه بچه برسه به اينجا که من خودم بهتر ميفهمم خودش خيلی جای بحث داره. اينکه آدم غد و يه دنده فکر کنه همونی که من ميگم درسته باعث ميشه که چشم ِ آدم به روی خيلی از فرصت های زندگی بسته بشه. منظورم اينه که آدم انقدر برای به دست آوردن ِ چيزای کوچيک شروع ميکنه به مبارزه که ديگه وقت نميمونه که به دنيا و زندگی از بيرون نگاه کنی. يهو ميبينی که که چند سال گذشت و تو به نصف ِ چيزايی که ميتونستی هم نرسيدی. تو آمريکا، مردم خيلی بدون ِ دغدغه خاطر زندگی ميکنن. مثل ِ ما نيستن که از همون کوچيکی بهشون بگن اينو تو مدرسه بگو اونو نگو و و از اون طرف هم تو مدرسه کاری بکنی که تو خونه نخوای بگی. من که خودم چندين شخصيت داشتم. وضعِ جامعه هم خرابه آخه. مثلا من يادمه هر وقت از دانشگاه ميخواستم برم خونه، پشتم رو صاف ميکردم و سرمو ميگرفتم بالا و فقط روبرو رو نگاه ميکردم که ميزان ِ متلک هايی ملت تو ميدون ِ ولی عصر رو کم کنم!!! باورتون نميشه که من الان چهار سالهِ اينجام فقط يک بار يه پسره بهم متلک گفته! اونام تازه بيچاره متلک نگفت فقط پرسيد من سوار ِ ماشينش ميشم يا نه. مقصودم اينه که ايران يه جورايی آدم ياد ميگيره که بايد از همه چی خودشو محافظت کنه. واقعا عجيب نيست که خامنه ای i به همه ميگه دشمن. فکرشو که ميکنم، وقتی مدرسه ميرفتم، ناظم و مدير و اينا همه دشمن بودن و همش کيف ِ آدموآدم بررسی ميکردن يا ميخواستن بفهمند که پشت ِ لبتو يا زير ِ ابرو تو برداشتی يا نه، عکس ِ پرنو يا خواننده و غيره با خودت نبری مدرسه. تعقيبمون ميکردن که از مدرسه که تعطيل می شيم يه وقت سر ِ يخچال با پسرا قرار نذاريم، هر زنگ ِ تفريح حاضر غايبمون ميکردن که هر زنگ تو مدرسه باشيم
بعد بزرگتر شديم و رفتيم دانشگاه و سر و گوشمون شروع کرد به جنبيدن. اون موقع هم بايد از پاسدارا ميترسيدی هربار که يه مهمونی ِ ساده و دوستانه ميخوای با دوستای دختر و پسرت با هم بری. پس پاسدارا هم دشمن شدن. بعضيامون خيلی خوش شانس بوديم و مامان باباهامون خيلی روشن فکر بودن و اجازه ميدادن دوست پسرتو ببری خونه بهشون معرفی کنی و خلاصه خيلی راحت با قضيه برخورد ميکردن. ولی واسه اون دسته ديگه که به اين خوشبختی هم نبودن، مامان باباها به دشمنا پيوستن. نهايتأ بايد به اين فکر ميکردی که از خونه چه جوری در بری يا سر ِ کدوم کلاست نری که بتونی دوست پسرتو ببينی. بعدش هم که ديگه محيط ِ کار و غيره. حالا من بلافاصله از محيط ِ دانشگاه اومدم آمريکا و اينجا هم که دارم درس می خونم و در نتيجه نميدونم در محيط ِ کار چقدر دشمن هست. ولی مطمئنم که بخصوص اگر زن باشی، اوضاع هيچ بهتر که نيست بد تر هم هست. بلاخره هر چی باشه تو مملکتی زندگی ميکنيم که قوانينش هم دشمن هستن. اومدم اينجا و همون سال ِ اول حسابی قاط زدم. اصلا عادت نداشتم به انقدر زندگی آروم و بی شيله پيله. به اينکه اگر ميخواهی بری دوست پسرتوببينی خوب ميری ميبينيش، بعدش هم برميگردی خونت. مجبور نيستی از کار و زندگيت هم بزنی فقط برای اينکه اونی که دوستش داری رو ببينی. به اينکه اگه ميخواهی بی مذهب باشی خوب بی مذهب ميشی و هيچ کسی کاريت نداره. به اينکه اگر هرجوری که دلت می خواهد زندگی کنی، ميتونی، به شرط ِ اينکه مخل ِ زندگی ِ ديگران نشی.
بعد از اينکه از شوک اومدم بيرون، اولين عهدی که با خودم بستم اين بود که ديگه دروغ نميگم. و باور نميکنيد که همين که آدم مجبور نيست از خودش دروغ در بياره چقدر به سلامت ِ روانی ِ آدم کمک ميکنه.
من الان يه آدم ِ ديگم. خيلی مثبت تر و با حال تر :) دليلشم اينه که ديگه مجبور نيستم با چيزای کوچيک ِ زندگيم بجنگم و در نتيجه جا باز کردم برای افکار ِ بزرگتر و آدمهای بهتر :)
□ نوشته شده در ساعت
6:55 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Thursday, June 10, 2004
تهران: ارزونترين شهر دنيا
● اينو از سايت رکورد های جهانی Guinness گرفتم، نظرتون چيه؟
Cheapest City
According to the Economist Intelligence Unit's twice-yearly report, Tehran, the capital of Iran, became the cheapest city in the world in June 2001. It displaced New Delhi and Mumbai (Bombay) which had jointly held the top spot the previous year.
□ نوشته شده در ساعت
5:30 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, June 09, 2004
اين جک و جونورا
● شهر ِ من يه شهر ِ کوچيک در شمال ِ ايالت ِ نيويورکه. پر از سبزه و دار و درخته. سبزش هم يه جور سبز ِ عجيبيه. خيلی رنگش روشنه. فکر ميکنم به اين دليل باشه که خيلی بارندگيش زياده. دوستايی که کاليفرنيای ِ شمالی هستن لابد ميگن خوب ما هم سبزيم! نه، عزيزم! شماها اينجوری که ما سبزيم، سبز نيستين! اينجا طبيعت خيلی بکر و دست نخورده است.
بعد از ظهرها دم ِ غروب، وقتی با ماشين داری ميری خونه، بايد برای ۲ تا آهوی جوون ترمز کنی که دارن دنبال ِ مامانشون می دوند اون ور ِ خيابون. گاهی وقتها که بری دم ِ درياچه، ميتونی روباه هم ببينی. از سنجاب که ديگه حرفشو نزن! تهرون چقدر گربه داره؟ ما چند برابرش سنجاب داريم. گاهی وقتها راکون هم هست (من دفعه اول که ديدم به هوای رامکال کلی ذوق کردم) پرنده ها هم که زيادن. اين طرفدارای محيط ِ زيست هم به پاي همه کلاغا و گوش ِ تموم ِ آهوها شماره ميبندن!
چند روزه يه خرگوش خانمِ مياد دم ِ خونه من و شروع ميکنه تند تند علف خوردن. خيلی هم گوشاش تيزن. وقتی من تو خونه تکون ميخورم اون گوشاشو ميجمبونه! ديروز من و هيدی فکر کرديم که شايد بشه باهاش دوست بشيم :) بسته جديد ِ هويجی رو که خريده بودم برداشتيم و در ۴ گوشه حياط، هر جا ۴ تا هويج گذشتيم... صبح که پا شدم، يدونه از هويجا نبود و دوتاشونم دندون زده بودن :) انقدر خوشحال شدم... حالا امروز هم برم خونه ببينم بازم خوردن يا نه. ..
يه بار هم يکی از دوستم يه سنجاب رو ديده بود که رويی سطل آشغال نشسته بوده وبا شخصيت ِ تموم يه ساندويچ که تو کاغذ ِ فويل بوده دستش گرفته و داشته گاز ميزده :)
□ نوشته شده در ساعت
3:20 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Tuesday, June 08, 2004
متعه = صيغه
● به نظر ِ شما اين شرم آور نيست؟ يه نگاه به "احاديث" پائين بندازين که از سايت ِ صيغه دات کام پيدا کردم. آدم فشار ِ خونش ميره بالا!!! وقاحت در چه اندازه؟ خيلی جدی معامله ميکنن:" هرکی شراب نخورده بياد ببره: دختر داريم از همه جور... آقا باکره ميخواهی يا غير ِ باکره؟ چه رنگی دوست داری؟ چقدر پول داری... نه بابا يه وقت فکر نکنی که از ۴ تا زنت کم ميشه ها، نه از اينا هر چند تا پولت برسه بهت ميديم (مثل ِ هندونه!!!) تازه حقوق بگير هم هستنا، دارن کارشونو ميکنن، بی خيال!!! حالا اگر يکيشونو ميخوای که سرش شلوغه چند دقيقه صبر کن کارش تموم شه حلالش ميکنيم برات!!!"
_ عن عبدالله بن سنان ن ابي عبدالله (ع) قال ان الله تبارك و تعالي حرم علي شيعتنا
المسكر من كل شراب و عوضهم من ذلك المتعه .
از عبدالله بن سنان از حضرت امام صادق (ع) روايت شده است كه فرمودند خداوند تبارك و تعالي بر شيعيان ما شراب مسكر حرام كرد و در مقابل ان ازدواج متعه حلال نمود .
عن عبيد ابن زراره عن ابيه عن ابي عبدالله (ع ) قال ذكرت له المتعه اهي مي الاربع فقال تزوج منهن الفا فانهن مستاجرات .
از عبيد ابن زراره از پدرش روايت شده است كه از امام صادق(ع) روايت كرده است كه از امام صادق سوال كرده است آيا زني كه با ازدواج متعه بگيرم جزو زنان چهار گانه است ؟ فرمودند : "ميتواني هزار زن از آنها در يك زمان بگيري آنها مزد بگير هستند . "
_ عن زراره بن اعين قال ما يحل من المتعه قال كم شئت .
از زراره ابن اعين روايت شده است كه ايشان از امام سؤال كرده است تا چند زن مي شـود در يك زمــان با ازدواج متعــه بگيــريم ؟ امــام فرمودند : هر چه كه مي تواني .
_عن زياد ابن الحلال قال سمعت ابا عبدالله (ع) يقول لا باس ان يتمتع البكر مالم يفض اليها كراهيه العيب علي اهلها .
از زياد ابن ابي الحلال روايت شده است كه ايشان از امام صادق (ع) شنيده است كه مي فرمايند : اشكالي ندارد كه با دختر باكره ازدواج متعه بكني بشرطي كه پرده بكارتش زائل نشود تا اينكه پدر و مادرش شرمنده نشوند .
_عن جميل ابن دراج قال سألت ابا عبدالله (ع) يتمتــع مي الجاريه البكر قال لا باس مالم يستصغرها .
از جميل ابن دراج روايت شده است كه ازامام صادق سوال كردم آيا مي شود كه با دختر باكره ازدواج متعه كنيم فرمودند اشكالي ندارد بشرطي كه او را كوچك نشمارد .
□ نوشته شده در ساعت
10:36 AM
توسط Koozeh Banoo
|
زندگي به روش آمريكايي
● يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانوادهام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچههام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! يك ليوان شراب ميخورم و با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهىهارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى!
با زنت خوش باشى! برى دهكده و يك ليوان شراب بنوشى! و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
□ نوشته شده در ساعت
10:29 AM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Monday, June 07, 2004
سفر
● 1. رفته بودم واشينگتن ديدار ِ دوستان. جای همه خالی، خوش گذشت. خاله دوستم اينقدر برامون غذای ايرانی درست کرد که ديگه فرصت نشد بريم رستوران، از کوکو و کشک بادمجون گرفته تا خورش فسنجون و جوجه کباب. آخر سر هم با کوله بار پری از ترشی و کشک و آلبالو خشکِه و مربای هويج روانه مون کردن :-) خيلی وقت بود که هوس کرده بودم که کسی اينجوری بهمون رسيدگی کنه! ديشب هم کلی فال ِ حافظ گرفتيم، گل گفتيم و گل شنيديم... ... من شما رو نميدونم ولی برای ماها که اينجا هستيم هر چی که کمی بويی خونه رو ميده غنيمته. دوستم از تورنتو امده بود و ميگفت که:" بچه ها، زولبيا باميه آوردم. شب دور ِ هم جمع بشيم به اين بهانه." واقعا هم هممون جدی جدی جمع می شيم و کلی حال ميکنيم. ... من خيلی خيلی خوشحالم که اومدم اينجا و حتی ثانيه ای هم فکر نمی کنم که شايد بهتر بود کار ِ ديگری ميکردم و راه ِ زندگيم رو عوض ميکردم. ولی حقيقت اينه که همه ما که مهاجرت ميکنيم پيه بعضی چيزا رو به تنمون ميماليم که اگر از قبلش بدونيم راجع بهشون، ممکنه به همين آسونی دل نکنيم از خونه مون.
يکی از دوستام، می خواد با دوست پسرش که ساليان ِ درازيه که با هم دوستن ازدواج کنه. مامان و بابای پسره گرين کارت دارن ولی مامان و بابای اون دوستم نه. اين دوستم مثل ِ من داره درس ميخونه پس امکان نداره براش که بره و ويزا بگيره چون ممکنه که بر نتونه برگرده و زندگيش بر فنا بشه. مامان و باباش رفتن ويزا بگيرن که بهشون ندادن. حالا اين دوست ِ من بعد از ۶ سال که خانوادشونديده مجبور شدعروسيشو بندازه عقب تا ببينه که چی ميشه.
دوست ِ ديگم ۵ ساله که از ايران امده. تو اين مدت پدرشو نديده بود. امسال داشت فارغ التحصيل ميشد و باباش ميره که ويزا بگيره (بعد از يک عالمه دفعه که بهش ويزا ندادن) خلاصه با پارتی بازی و اينا معلوم ميشه که آسم و فاميل و اسم ِ پدر ِ بابای دوستم با يه تروريست ِ بين المللی يکيه!!! حالا بيا و درستش کن! خلاصه همون پارتيه ضامن ميشه و همراهِ آقای پدر راه می افته مياد اينجا شهر ِ ما. به پدر ِ دوستم فقط ۱ هفته ويزا دادن اونام تازه به اين شرط که از ايالت نيويورک خارج نشه.
دوست ِ ديگم، مامان و باباش رفتن ويزا بگيرن و حتی بدون ِ ديدن ِ مدارکشون رد شدن.
اون يکی دوستم به مامانش پارسال ويزا داده بودن، امسال مادر و پدرش با هم رفتن ويزا بگيرن دوباره به مامانش ويزا دادن و به باباش ندادن.
...
هرچه قدر هم که دوستای آدم نزديک باشن، و هرچقدرم که ما اينجا زندگی ِ خوبی داشته باشيم، هيچی جای خونواده دست اول ِ آدمونمی گيره. همه اين چيزايی که نوشتم در لثر ِ ديدن ِ خاله دوستمه ها! و من معمولا انقدر غر غر نمی کنم!!!
...
فقط دلم ميخواد کسی برام قصه بگه.
متی2. يه مجله دارن اونجا در DC به نام ِ "ايرانيان" يا يه همچين چيزی. هميشه خيلی ناراحت و دلخور ميشم از ديدن ِ اين نشريات ِ ايرانی ِ آمريکا. يک مشت آدمهايی که هيچ درکی از شرايط ِ امروز ِ ايران ندارن هر چی ازدهنشون در مياد مينويسن بدون ِ هيچ مطالعه ای.
خير ِ سرشون يه جوک اونجا نوشته بودن که من با عرض ِ معذرت از خانم ِ عبادی اينجا نقل ميکنم:
نوشته بود خانم ِ عبادی ميره يکجا سخنرانی و تا نطق رو شروع ميکنه ميگه که "من به عنوان ِ يه
زن ِ مسلمان اومدم اينجا". اين موقع و همه پا ميشن به رفتن (چون بهشون از لغت ِ مسلمان بر ميخوره) فقط يه خانم ِ چادر مشکی با دماغ ِ عقابی ميمونه، شيرين عبادی بهش ميگه مادر ممنون که اومدين نطق ِ منو گوش بدين. اونام ميگه من نطق و اينا حاليم نيست. پسرم منو آورد اينجا گفت روضه خونيه اومدم يه دل ِ سير گريه کنم.
تو رو خدا شما باشين چه فکری ميکنين. بيخودی نيست ما انقدر عقب مونده شديم تو دنيا. تا وقتی که نميتونيم همديگر رو تحمل کنيم و به جای گفتگوی سازنده اينطوری با همه چی برخورد ميکنيم حال و روزمون بهتر از اين نميشه. من که خودم دارم اينا رو می نويسم هيچ دين و ايمون ِ درست و حسابی ندارم. اگه خيلی هنر کنم به خدا اعتقاد دارم و بس. تازه خدا هم اين خدايی نيست که اديان ميگن. بگذاريم اينو بعدا می نويسم ولی بطور ِ کلی دين داشتن به نظر ِ من اصلا ضرورتی نداره. ولی من با همين افکارم برای خانم ِ عبادی به شدّت احترام قائلم. فکر ميکنم که خوب ايشون ايدئولوژی ِ خودشو داره و فکر ميکنه که دين ِ اسلام با دموکراسی سازگاره. خوب من اينطوری فکر نمی کنم. چه خياليه؟ ما دو جور ِ متفاوت فکر ميکنيم. اينها که اينور ِ گود نشستن فقط فکر ِ فحاشی و هتک ِ حرمت هستن بدون ِ اينکه قدمی برای فرهنگ ِ ايرانی بردارن. بايد يه بار مجله رو بخونين. همينجوری لغت های غلط و غلوط ِ انگليسی و فارسی توش هست! مثلا جای اينکه بنويسه يه خونه هست در منطقه فلان، مينويسه يه خونه هست در اريا فلان!!! (حالتو!) يکی نيست به اين بگه، آقا فارسی را پاس بداريم. ناسلامتی روزنامه چاپ ميکنن. بيخودی نيست که ابرونی های نسل ِ دوم اينقدر به زحمت فارسی حرف ميزنين.
۳. هوس نکردين صيغه کنين؟ صيغه دات کام پاسخگوی نياز های شما!!!
۴. کاپوچينو هم دوساله شد. مبارکشون باشه :)
□ نوشته شده در ساعت
11:20 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Thursday, June 03, 2004
لطفا...
● آقا من مردم از بی کامنتی!!! به کی بگم؟ من که ميدونم که شماها ميايين اين خضعبلات منو ميخونين. پس چرا کامنت نميدين؟
□ نوشته شده در ساعت
4:51 PM
توسط Koozeh Banoo
|
قلب گمشده
● قلب ِ لويی ۱۷را پيدا کردن! DNA تست بعد از ۲۰۰ سال تاييد ميکنه که اين واقعا قلب ِ لويی۱۷، فرزند ِ لويی ۱۶ و ماری آنتوانت است که در ۱۰سالگی در زندان مرد. حالا قراره که روز ِ سه شنبه در مراسمی قلب رو در کنار ِ پدر و مادرش به خاک بسپرن. دنيای عجيبيه...
شرح ماجرا رو از اينجا بخونين.
□ نوشته شده در ساعت
12:04 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
Wednesday, June 02, 2004
من و دوستم
● اينجا بارون ِ قشنگی مياد از صبح تا حالا... گاهی هوا باز ميشه و آفتاب مياد بيرون اما بلافاصله رعد ميزنه و بارون شروع ميکنه... قطرات ِ بارون مثل ِ دونه های مرواريد ِ ريز ميمونن.
خيلی ها هم دوست ندارن با چتر راه برن، پنداری که با بارون دوست باشن.
من و دوست چينيم نشستيم از صبح اينجا و کار ميکنيم. بلاخره کُدی که نوشته بودم الان با موفقيت داره کار ميکنه :) فردا بايد بيام و با استفاده از نتايجش مقاله مو تموم کنم.
دوست ِ چينی ِ من ۲۱ ساله بيشتر نيست، اما درسش از من فقط ۴ سال عقبتره و صد البته که از من باهوشتر :) بر خلاف ِ چينيهای ديگه، عاشق ِ خريد کردنه و با دوستاش گشتن. ازفيلم و موسيقی هم خوشش مياد ولی فقط فيلمايی رو دوست داره که آدمها به جزای عمل ِ بدشون ميرسن و فيلمايی که آدمها بخاطر ِ هيچی آدم نميکشن. فيلمايی که راجع به عشق و عاشقی هستو از همه فيلمای ديگه بيشتر دوست داره.
اين دوست ِ من وقتی که غذا ميخوره حسابی ملچ ملوچ ميکنه که من ديگه ناراحتش نميشم. کلاس ِ آشپزی که سال ِ پيش گرفتم يکی-دو جلسه راجع به غذاهای چينی بود و يادمون دادن که اين از اصول ِ ادب ِ چينياست که موقع غذا خوردن با دهنشون صدا در بيارن.
اين دوست ِ من بهم گفت که خيلی بده اگر خونه کسی مهمونی، غذاتو تا ته بخوری چون معنيش اينه که صاحب خونه خسيس بوده. تازه ادب حکم ميکنه که از همه غذاهايی که صاحب خونه تهيه کرده بچشی.
اين دوستم گفت که اگر دوست ِ نزديک و صميمی ِ يه چينی نيستی نبايد بهش ساعت کادو بدی، چون علامت مرگه.
يه بار من و بقيه همکلاسيا و استادا نشسته بوديم با هم حرف ميزديم و حرف ِ مذهب شد. و هرکی شروع کرد که بگه که از چه دينی پيروی ميکنه, حد اقل روی کاغذ. يکی مسلمان، يکی هندو يکی کليمی و يکی مسيحی. به اين دوستم که نوبت رسيد گفت هيچی. من تا اون موقع برخورد نکرده بودم به اين مسأله که آدمها ميتونن خيلی ريلکس دين نداشته باشند. البته اين دوستم گفت که يه عالمه فرشته دارن و بهشت و جهنم هم دارن، ولی همه ميرن بهشت مگر اينکه کار ِ خيلی بدی بکنن مثل ِ آدم کشی. دوستم گفت فرشته دربون ِ بهشت هيچ اختيارات ِ خاصی نداره :)
... با اين دوستم که حرف ميزنم خيلی به اين نتيجه ميرسم که دنيا همه جاش شکل ِ همه و آدمها چقدر به هم شبيهن. ظاهرمون با هم خيلی فرق داره ولی علايقمون و چيزايی که آدم بودنمون رو شکل ميده همش يه جوره.
اين دوست ِ من ، مثل ِ من، دلش برای خوانواده اش تنگ ميشه.
اين دوست ِ من، مثل ِ من، وقتی با دوست پسرش به هم زده بود گريه کرد.
اين دوست ِ من، مثل ِ من، وقتی راجع به سياست ِ کشورش حرف ميزنی هيجان زده ميشه.
اين دوست ِ من، مثل ِ من، از اينکه چيزای جديد امتحان کُنه خوشحال ميشه.
من و دوستم هردومون آدميم، مال ِ يه کره خاکی هستيم.
اسم ِ دوستم هست: يائو سون
□ نوشته شده در ساعت
5:51 PM
توسط Koozeh Banoo
|
آرايش
● به نظر ِ شما آيا ميشه ازنحوه آرايش کردن ِ هرکس تا حدود ِ قابل ِ توجهی پی به شخصيتش برد؟ مثلا اين فرقی ميکنه که کسی پشت ِ چشمشو قهوه ای کُنه يا سفيد، يا رژ لبش قرمز باشه يا صورتی يا قهوه ای... يا هزار تا چيز ِ ديگه؟
□ نوشته شده در ساعت
4:08 PM
توسط Koozeh Banoo
|
........................................................................................
|